گس لایتر/پارت2۵
اسلاید ها:بایول و جونگکوک
از زبان بایول:
دوربین تلسکوپ رو برام تنظیم کرد...گفت که بیام و آسمونو نگاه کنم...خودش پشت سرم ایستاده بود...وقتی داشتم آسمونو نگاه میکردم حس کردم دستشو دور کمرم حلقه کرد...لباشو آورد نزدیک گوشم و با صدای بم و لحن آرومی گفت: اون ستاره ای که...نورانی تر...و نمایان تره... اون تویی
برگشتم به طرفش که دستشو آزاد کرد... گفتم: فک نمیکنی که اغراقه؟
جونگکوک: ابداً...اینو از ته دلم میگم...تو....
زیادی خوبی!
-چشمای زیبا و نگاه اغواگرش!...کهکشان عمیقی بودن...اونقدر عمیق...که میخواستم بی پروا توشون غرق بشم... بعد از حرفی که زد دیگه چیزی نمیشنیدم... توی سیاهچاله کهکشان چشماش محبوس بودم... اما ذره ای از این سقوط نمیترسیدم!... دلم میخواست بیشتر غرق بشم...تا جایی که با هم یکی بشیم...
از زبان جونگکوک:
بدون پلک زدن بهم خیره شده بود...شادی و شعفی که چشماش بهم القا میکردن به وضوح ملموس بود...وقتی با همون صدای آروم و ریز صداش زدم متوجهم نشد...با اینکه نگام میکرد اما گویا نشنید چی گفتم...انگشت شستمو روی چونه ی ظریفش کشیدم و گفتم: چاگیا؟
ابرویی بالا انداخت و گفت: بل... بله؟
جونگکوک: حواست کجاس عزیزم؟
بایول: پیش تو...پیش چشمای تو
جونگکوک: ببین چقد ستاره ی آسمونم حواسش پرت چشمام شده که خجالتی بودن و کنار گذاشته و اعتراف کرده!...واسه همین پلک نمیزدی؟
بایول: نمیخواستم اندازه یه پلک زدنم تماشا کردنتو از دست بدم...
- با حرفی که زد زبونم بند اومد... چی میتونست در جواب حرفش عاشقانه تر باشه؟... هیچی!!....توی ذهنم به دنبال واژه ای درخور کنکاش میکردم...اون عاشقم شده بود!...بی درنگ میتونست انقد تاثیر گذار صحبت کنه...خواستگاه حرفای اون دلش بود... و مال من فریب و سیاست!!...از اینکه انقدر توی علاقمند کردنش به خودم موفق بودم که تونستم یه دختر خجالتی و ساده رو به بیان احساساتش وادار کنم به خودم میبالیدم!... وقتی میخواستم به حرفش جواب بدم صدای خدمتکارو پشت سرم شنیدم: ببخشید جونگکوک شی...خانوم گفتن برای صرف شام صداتون کنم...شام آماده س...
-بدون اینکه برگردم نگاش کنم گفتم: بسیار خب...الان میایم...
وقتی رفت آروم گفتم: زن مزاحم!
بایول خندید...گفت: بیا بریم
جونگکوک: باشه
از زبان ایل دونگ:
توی اتاق خوابم بودم... پشت میزم نشسته بودم...داشتم فیسبوک و باقی صفحات اجتماعی هیونو رو چک میکردم...چون من حتی ندیدمش...میخواستم ببینم کیه... چه شکلیه...چجور آدمایی اطرافشن...اینطوری میتونستم راهی پیدا کنم که سریعتر از کار و امورش سر در بیارم...حتی به پیج کسایی که دنبال کنندش بودن هم نگاهی انداختم...تعداد قابل توجهی دنبال کننده داشت...قاعدتاً نمیتونستم همشونو چک کنم...اما کسایی که همیشه براش کامنت میذاشتن، به علاوه کسایی که هم توی اینستاگرام و هم توی فیسبوک دنبالش میکردن رو بررسی کردم...این افراد مشترک تقریبا 10 نفر میشدن...از فردا باید رفت آمدشونو تحت نظر بگیرم و اگر احیاناً هر کدوم از این 10 نفر رو اطرافش دیدم بیشتر بررسیش کنم... به جونگکوک مسیج دادم و گفتم که صفحات مجازیشو چک کردم و از فردا میفتم دنبالش...
از زبان جونگکوک:
با خانواده ام و بایول نشسته بودیم...داشتیم باهاشون در مورد تاریخ ازدواجمون صحبت میکردیم...صدای گوشیم اومد...از جیبم درش آوردم و دیدم یه پیام از طرف ایل دونگ دارم...بهش جواب دادم و بعد گوشیمو کنار گذاشتم...در ادامه بحث به خانوادم گفتم: من و بایول تصمیم داریم ده روز دیگه عروسی کنیم!
از زبان بایول:
دوربین تلسکوپ رو برام تنظیم کرد...گفت که بیام و آسمونو نگاه کنم...خودش پشت سرم ایستاده بود...وقتی داشتم آسمونو نگاه میکردم حس کردم دستشو دور کمرم حلقه کرد...لباشو آورد نزدیک گوشم و با صدای بم و لحن آرومی گفت: اون ستاره ای که...نورانی تر...و نمایان تره... اون تویی
برگشتم به طرفش که دستشو آزاد کرد... گفتم: فک نمیکنی که اغراقه؟
جونگکوک: ابداً...اینو از ته دلم میگم...تو....
زیادی خوبی!
-چشمای زیبا و نگاه اغواگرش!...کهکشان عمیقی بودن...اونقدر عمیق...که میخواستم بی پروا توشون غرق بشم... بعد از حرفی که زد دیگه چیزی نمیشنیدم... توی سیاهچاله کهکشان چشماش محبوس بودم... اما ذره ای از این سقوط نمیترسیدم!... دلم میخواست بیشتر غرق بشم...تا جایی که با هم یکی بشیم...
از زبان جونگکوک:
بدون پلک زدن بهم خیره شده بود...شادی و شعفی که چشماش بهم القا میکردن به وضوح ملموس بود...وقتی با همون صدای آروم و ریز صداش زدم متوجهم نشد...با اینکه نگام میکرد اما گویا نشنید چی گفتم...انگشت شستمو روی چونه ی ظریفش کشیدم و گفتم: چاگیا؟
ابرویی بالا انداخت و گفت: بل... بله؟
جونگکوک: حواست کجاس عزیزم؟
بایول: پیش تو...پیش چشمای تو
جونگکوک: ببین چقد ستاره ی آسمونم حواسش پرت چشمام شده که خجالتی بودن و کنار گذاشته و اعتراف کرده!...واسه همین پلک نمیزدی؟
بایول: نمیخواستم اندازه یه پلک زدنم تماشا کردنتو از دست بدم...
- با حرفی که زد زبونم بند اومد... چی میتونست در جواب حرفش عاشقانه تر باشه؟... هیچی!!....توی ذهنم به دنبال واژه ای درخور کنکاش میکردم...اون عاشقم شده بود!...بی درنگ میتونست انقد تاثیر گذار صحبت کنه...خواستگاه حرفای اون دلش بود... و مال من فریب و سیاست!!...از اینکه انقدر توی علاقمند کردنش به خودم موفق بودم که تونستم یه دختر خجالتی و ساده رو به بیان احساساتش وادار کنم به خودم میبالیدم!... وقتی میخواستم به حرفش جواب بدم صدای خدمتکارو پشت سرم شنیدم: ببخشید جونگکوک شی...خانوم گفتن برای صرف شام صداتون کنم...شام آماده س...
-بدون اینکه برگردم نگاش کنم گفتم: بسیار خب...الان میایم...
وقتی رفت آروم گفتم: زن مزاحم!
بایول خندید...گفت: بیا بریم
جونگکوک: باشه
از زبان ایل دونگ:
توی اتاق خوابم بودم... پشت میزم نشسته بودم...داشتم فیسبوک و باقی صفحات اجتماعی هیونو رو چک میکردم...چون من حتی ندیدمش...میخواستم ببینم کیه... چه شکلیه...چجور آدمایی اطرافشن...اینطوری میتونستم راهی پیدا کنم که سریعتر از کار و امورش سر در بیارم...حتی به پیج کسایی که دنبال کنندش بودن هم نگاهی انداختم...تعداد قابل توجهی دنبال کننده داشت...قاعدتاً نمیتونستم همشونو چک کنم...اما کسایی که همیشه براش کامنت میذاشتن، به علاوه کسایی که هم توی اینستاگرام و هم توی فیسبوک دنبالش میکردن رو بررسی کردم...این افراد مشترک تقریبا 10 نفر میشدن...از فردا باید رفت آمدشونو تحت نظر بگیرم و اگر احیاناً هر کدوم از این 10 نفر رو اطرافش دیدم بیشتر بررسیش کنم... به جونگکوک مسیج دادم و گفتم که صفحات مجازیشو چک کردم و از فردا میفتم دنبالش...
از زبان جونگکوک:
با خانواده ام و بایول نشسته بودیم...داشتیم باهاشون در مورد تاریخ ازدواجمون صحبت میکردیم...صدای گوشیم اومد...از جیبم درش آوردم و دیدم یه پیام از طرف ایل دونگ دارم...بهش جواب دادم و بعد گوشیمو کنار گذاشتم...در ادامه بحث به خانوادم گفتم: من و بایول تصمیم داریم ده روز دیگه عروسی کنیم!
۱۵.۹k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.