فیک shadow of death 🐢🕸فصل دوم پارت ⁸
تهیونگ « اون نقشه های شوم رو از مغزت بیرون کن...خطایی کنی همینی که مثل سگ ازش میترسی نصفت میکنه
لونا « -_- یه چیزی از دهن من پرید حالا هی اینو بگو....نمیخواین بریم؟
جیمین « چرا...بریم بریم...
راوی « با برگشتنشون به عمارت یونینگ و آجوما رو توی سالن دیدن و یونینگ با دیدن پدر و مادرش دست و پا زد و لونا بغلش کرد
لونا « سلام پسر مامان....آجوما رو که اذیت نکردی؟
یونینگ « اینگ
لونا « افرین پسر خوب.. خیلی خب بریم لباساتو عوض کنم...
جیمین « تهیونگ...تو و میهی برین عمارت خودت فردا سرقرار میبینمتون...شاید خدا خواست بختتون باز شد
تهیونگ « یاععععععع..میهی پاشو بریم اینجا جای موندن نیست
جیمین « بابای...با رفتن تهیونگ و میهی...راه اتاق یونینگ رو در پیش گرفتم و وقتی رفتم توی اتاق دیدم لونا یونینگ رو خوابونده
لونا « اوه اومدی...
جیمین « هوممم...خب پرنسس بیا بریم استراحت کن...لونا رو براید استایل بغل کردم و بردمش توی اتاق مشترکمون....فکر کنم لازمه یه چکاپ بشی..باید هوپی رو خبر کنم
لونا « صبر کن صبر کن...اول اینکه چرا بغلم کردی خودم میومدم...دوم حالم خوبه نمیخوامممم
جیمین « حس میکنم رنگت پریده
لونا « حس نکن...جیمینا
جیمین « جانم
لونا « میشه برام بخونی
جیمین « خیلی خب باشه...
راوی « لونا سرش رو روی پای جیمین گذاشت و چشماشو بست...صدای زیبای جیمین براش مثل لالایی بود و لونا تشنه این لالایی...شنیده بود کارما اینطوریه که میزاره خوشحال باشی اما بعدش همه چیز رو ازت میگیره...و لونا از همین میترسید....چراغای اتاقشون خاموش بود و لونا از این فرصت استفاده کرد و اشکاش سرایز شد...اما نمیدوست جیمین توی اون تاریکی هم میدونه اشکای زندگیش رو ببینه....
جیمین « وقتی شروع به خوندن کردم لونا چشماشو بست و گریه کرد...میدونستم حالش خوب نیست و یه چیزی اذیتش میکنه اما نمیدونستم چیه...با شصتم اشکاشو پاک کردم و به تیله های قهوه ایش زل زدم...ببینم تو رو... گفتی برات بخونم که یواشکی گریه کنی؟
لونا « یواشکی نبود که..هق...اونقدر تیز بین شدی که تاریکی هم جلوی دیدت رو نمیگیره
جیمین « تیز بین نشدم...اما نوری که تو داری باعث میشه دنیا رو روشن تر ببینم...چی اینقدر اذیتت کرده لونا؟
لونا « میترسم جیمین...میترسم تو و یونینگ رو از دست بدم
جیمین « مگه من مردم؟
لونا « خدانکنه
جیمین « مطمئن باش تا وقتی زنده ام نه ولت میکنم و نه میزارم کسی تو رو ازم بگیره...بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و بعدش محکم بغلش کردم...حالا هم بگیر بخواب فردا عملیات داریم فرمانده پارک
لونا « اطاعت...
جیمین « صبح با صدای زنگ گوشیم همونطور که لونا رو بغل کرده بود صفحه گوشی رو لمس کردم و جواب دادم...های ته چی شده؟
لونا « -_- یه چیزی از دهن من پرید حالا هی اینو بگو....نمیخواین بریم؟
جیمین « چرا...بریم بریم...
راوی « با برگشتنشون به عمارت یونینگ و آجوما رو توی سالن دیدن و یونینگ با دیدن پدر و مادرش دست و پا زد و لونا بغلش کرد
لونا « سلام پسر مامان....آجوما رو که اذیت نکردی؟
یونینگ « اینگ
لونا « افرین پسر خوب.. خیلی خب بریم لباساتو عوض کنم...
جیمین « تهیونگ...تو و میهی برین عمارت خودت فردا سرقرار میبینمتون...شاید خدا خواست بختتون باز شد
تهیونگ « یاععععععع..میهی پاشو بریم اینجا جای موندن نیست
جیمین « بابای...با رفتن تهیونگ و میهی...راه اتاق یونینگ رو در پیش گرفتم و وقتی رفتم توی اتاق دیدم لونا یونینگ رو خوابونده
لونا « اوه اومدی...
جیمین « هوممم...خب پرنسس بیا بریم استراحت کن...لونا رو براید استایل بغل کردم و بردمش توی اتاق مشترکمون....فکر کنم لازمه یه چکاپ بشی..باید هوپی رو خبر کنم
لونا « صبر کن صبر کن...اول اینکه چرا بغلم کردی خودم میومدم...دوم حالم خوبه نمیخوامممم
جیمین « حس میکنم رنگت پریده
لونا « حس نکن...جیمینا
جیمین « جانم
لونا « میشه برام بخونی
جیمین « خیلی خب باشه...
راوی « لونا سرش رو روی پای جیمین گذاشت و چشماشو بست...صدای زیبای جیمین براش مثل لالایی بود و لونا تشنه این لالایی...شنیده بود کارما اینطوریه که میزاره خوشحال باشی اما بعدش همه چیز رو ازت میگیره...و لونا از همین میترسید....چراغای اتاقشون خاموش بود و لونا از این فرصت استفاده کرد و اشکاش سرایز شد...اما نمیدوست جیمین توی اون تاریکی هم میدونه اشکای زندگیش رو ببینه....
جیمین « وقتی شروع به خوندن کردم لونا چشماشو بست و گریه کرد...میدونستم حالش خوب نیست و یه چیزی اذیتش میکنه اما نمیدونستم چیه...با شصتم اشکاشو پاک کردم و به تیله های قهوه ایش زل زدم...ببینم تو رو... گفتی برات بخونم که یواشکی گریه کنی؟
لونا « یواشکی نبود که..هق...اونقدر تیز بین شدی که تاریکی هم جلوی دیدت رو نمیگیره
جیمین « تیز بین نشدم...اما نوری که تو داری باعث میشه دنیا رو روشن تر ببینم...چی اینقدر اذیتت کرده لونا؟
لونا « میترسم جیمین...میترسم تو و یونینگ رو از دست بدم
جیمین « مگه من مردم؟
لونا « خدانکنه
جیمین « مطمئن باش تا وقتی زنده ام نه ولت میکنم و نه میزارم کسی تو رو ازم بگیره...بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و بعدش محکم بغلش کردم...حالا هم بگیر بخواب فردا عملیات داریم فرمانده پارک
لونا « اطاعت...
جیمین « صبح با صدای زنگ گوشیم همونطور که لونا رو بغل کرده بود صفحه گوشی رو لمس کردم و جواب دادم...های ته چی شده؟
۱۲۸.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.