pt.1
pt.1
【بخش اول】
Lili:
انگار هزار سال است او را میشناسم. انگار روزی نزدیکترین آدم به من بوده یا یک وقتی عاشقش بودهام. شاید تنها کسی بوده که مرا بوسیده و شاید من هم بوسیده باشمش. انگار زمانی، متعلق به من بوده. چه حس عجیب و ناشناختهای! کاش بیشتر نگاهش میکردم شاید میتوانستم از نگاهش درونش را کنکاش کنم. نگاهش شفاف بود، آنقدر شفاف و زلال که میشد هر چیزی را در اعماقش دید. او را میشناسم. ولی مگر میشود کسی را که هرگز ندیدهای اینقدر بشناسی؟ باید دوباره ببینماش. باید باز هم جایی کنارم بایستد و من آن عطر آشنا را دوباره نفس بکشم تا بتوانم اینبار آن اتفاق گم شده در ناخودآگاهم را پیدا کنم.
صبح زودتر از همیشه بیدار شدهام و بیشتر از همیشه به خود توی آینهام نگاه میکنم. بیشتر از همیشه سعی میکنم زیبا به نظر برسم. چرا؟ چه احساس غریبی!
به دکتر لئو میگویم گمان کنم پسر توی رویاهایم را پیدا کردهام و او میگوید خودم را فریب ندهم. میگوید اهالی شرق آسیا همهشان یک شکل هستند. اما من شرقیهای زیادی را در اطرافم دیدهام و هیچکدامشان اینقدر آشنا نبودهاند.
دیروز صبح وقتی داشتم صبحانهام را توی سلف سرویس هتل انتخاب میکردم. درست کنارم ایستاده بود. با لباسهای کاملا سفید و تمیز، و موهای صاف و آنقدر سیاهی که برقش میتوانست هر نگاهی را جذب کند و بوی عطرش، عطری که بوی نارنگی و پرتقال عیدهای بچگیام را به یادم میآورد و یک چیز دیگر را، یک چیز آشناتر و لذتبخش تر. چیزی که قلبم را نوازش میکند. این بو، یک زمانی، یک جایی درناخودآگاه من ثبت شده است.
تیشرت گشاد و سفیدی که پشت آن be yourself چاپ شده را میپوشم با شلواری سفید و کوتاه. رنگ سفید را دوست دارم اما چون از کثیف شدنش میترسم کمتر استفاده میکنم ولی امروز، امروز دلم میخواهد شبیه آن غریبهای باشم که بیست و چهار ساعت تمام است مغزم را درگیر کرده. غریبهای که از هر کسی آشناتر به نظر میرسد.
توی زندگی من هیچوقت هیچکس برایم آشنا نبوده.
【بخش اول】
Lili:
انگار هزار سال است او را میشناسم. انگار روزی نزدیکترین آدم به من بوده یا یک وقتی عاشقش بودهام. شاید تنها کسی بوده که مرا بوسیده و شاید من هم بوسیده باشمش. انگار زمانی، متعلق به من بوده. چه حس عجیب و ناشناختهای! کاش بیشتر نگاهش میکردم شاید میتوانستم از نگاهش درونش را کنکاش کنم. نگاهش شفاف بود، آنقدر شفاف و زلال که میشد هر چیزی را در اعماقش دید. او را میشناسم. ولی مگر میشود کسی را که هرگز ندیدهای اینقدر بشناسی؟ باید دوباره ببینماش. باید باز هم جایی کنارم بایستد و من آن عطر آشنا را دوباره نفس بکشم تا بتوانم اینبار آن اتفاق گم شده در ناخودآگاهم را پیدا کنم.
صبح زودتر از همیشه بیدار شدهام و بیشتر از همیشه به خود توی آینهام نگاه میکنم. بیشتر از همیشه سعی میکنم زیبا به نظر برسم. چرا؟ چه احساس غریبی!
به دکتر لئو میگویم گمان کنم پسر توی رویاهایم را پیدا کردهام و او میگوید خودم را فریب ندهم. میگوید اهالی شرق آسیا همهشان یک شکل هستند. اما من شرقیهای زیادی را در اطرافم دیدهام و هیچکدامشان اینقدر آشنا نبودهاند.
دیروز صبح وقتی داشتم صبحانهام را توی سلف سرویس هتل انتخاب میکردم. درست کنارم ایستاده بود. با لباسهای کاملا سفید و تمیز، و موهای صاف و آنقدر سیاهی که برقش میتوانست هر نگاهی را جذب کند و بوی عطرش، عطری که بوی نارنگی و پرتقال عیدهای بچگیام را به یادم میآورد و یک چیز دیگر را، یک چیز آشناتر و لذتبخش تر. چیزی که قلبم را نوازش میکند. این بو، یک زمانی، یک جایی درناخودآگاه من ثبت شده است.
تیشرت گشاد و سفیدی که پشت آن be yourself چاپ شده را میپوشم با شلواری سفید و کوتاه. رنگ سفید را دوست دارم اما چون از کثیف شدنش میترسم کمتر استفاده میکنم ولی امروز، امروز دلم میخواهد شبیه آن غریبهای باشم که بیست و چهار ساعت تمام است مغزم را درگیر کرده. غریبهای که از هر کسی آشناتر به نظر میرسد.
توی زندگی من هیچوقت هیچکس برایم آشنا نبوده.
۴.۶k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.