زمان یخ زده
part ²⁶
اما قبل از اینکه بخواد منو ببو.سه....
+دست نگه دارید!
همه با تعجب برگشتن که ببینن صدای کی بود؟
شوگا؟ اون اینجا چیکار میکنه؟
شوگا: شما...حق ندارید با یانگهی همچین کاری بکنید!
هونگجون که اونجا حضور داشت و شاهد این صحنه بود گفت:
هونگجون: هی پسر...تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
شوگا همونطور که سر جایش ایستاده بود خیلی بلند داد زد:
شوگا: من....مین یونگی....پسر مین گونگجیونگ هستم!
همه از این حرف تعجب کرده و شروع به پچ پچ کردند
_یعنی اون واقعا پسر گونگجیونگه؟
_پس خودش کجاست؟
_بعد از این همه سال تازه پسرش اومده؟
هونگجون: تو چی داری میگی بچه؟
شوگا: بعد از....بعد از ¹⁸ سال....برگشتم تا انتقام پدرم رو ازت بگیرم! تو...تو بودی که پدر منو کشتییی!
با این حرف صحبت ها بیشتر شد که هونگجون داد زد:
هونگجون: ساکت!
سربازا اونو دستگیر کنید اون داره مزخرف میگه!
شوگا: کیم جائه....تو شاهد همهی اتفاقات بودی و از همه می خبر داشتی...نظرت چیه که تو...راجبش صحبت کنی؟
امپراطور رو به جائه برگشت و گفت:
مینهو: جائه؟ این پسر....چی داره میگه؟
جائه: امپراطور...شاید...اینو باید خیلی وقت پیش میگفتم اما....شوگا....پسر...گونگجیونگ هست!
ساعاتی بعد:
یانگهی:
از استرس فقط داشتم کل اتاق رو طی میکردم
یعنی چه اتفاقی قراره بیوفته؟
که در باز شد! برگشتم.جین بود
یانگهی: عالیجناب!
جین: یانگهی...باهام راحت باش دیگه! جین!
یانگهی: ب..بله...جین
جین: یانگهی حالت خوب نیست؟ استرس داری؟
یانگهی: خوب....نگرانم...چون پای تهیونگ هم گیره!
جین: آروم باش...چیزی نیست...تهیونگ فقط اونجا نشسته بود...اصلا به اون ربطی نداشت
چیزی برای گفتن نداشتم.سرم پایین بود و چیزی نمیگفتم
جین: عاا چرا باید دقیقا روز عروسی ما این مراسم اتفاق بیوفته؟
که کسی در زد
جین: بیا تو.
وزیر امپراطور بود
وزیر: ببخشید که مزاحم شدم...اما بانو یانگهی و شما باید نزد امپراطور برید!
اولش در تعجب بودم!
ما باید بریم؟
----------------------------------------------------
خدمتکار قصر درها رو باز کرد
هردو تعظیمی کردیم و نشستیم
کمی سرم رو بالا آوردم....
پدر "جائه" شوگا و عالی جناب هونگجون و امپراطور مینهو فقط اونجا بودن
پس تهیونگ کجاست؟
مینهو: خودشه؟
جائه: بله....یانگهی دختر گونگجیونگ هست
از حرفی که پدر زد چشمام گرد شد!
اون چی داره میگه؟
مینهو: هی دختر....بیا اینجا
ترسیده بودم چیکار کنم
جائه: یانگهی بیا اینجا نترس
از جام بلند شدم و به سمتشون حرکت کردم
یانگهی: بله امپراطور
مینهو: لطفا بشین
نشستم که حرف زدن رو ادامه داد:
مینهو: پس تو....نوهی خودمی! دختر پسرم...گونگجیونگ!
یانگهی: .............
ببخشید یکم دیر شد ♡
حمایتا؟؟
دیگه پارت های آخرشه پس حمایت کنید لطفا🥺
اما قبل از اینکه بخواد منو ببو.سه....
+دست نگه دارید!
همه با تعجب برگشتن که ببینن صدای کی بود؟
شوگا؟ اون اینجا چیکار میکنه؟
شوگا: شما...حق ندارید با یانگهی همچین کاری بکنید!
هونگجون که اونجا حضور داشت و شاهد این صحنه بود گفت:
هونگجون: هی پسر...تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
شوگا همونطور که سر جایش ایستاده بود خیلی بلند داد زد:
شوگا: من....مین یونگی....پسر مین گونگجیونگ هستم!
همه از این حرف تعجب کرده و شروع به پچ پچ کردند
_یعنی اون واقعا پسر گونگجیونگه؟
_پس خودش کجاست؟
_بعد از این همه سال تازه پسرش اومده؟
هونگجون: تو چی داری میگی بچه؟
شوگا: بعد از....بعد از ¹⁸ سال....برگشتم تا انتقام پدرم رو ازت بگیرم! تو...تو بودی که پدر منو کشتییی!
با این حرف صحبت ها بیشتر شد که هونگجون داد زد:
هونگجون: ساکت!
سربازا اونو دستگیر کنید اون داره مزخرف میگه!
شوگا: کیم جائه....تو شاهد همهی اتفاقات بودی و از همه می خبر داشتی...نظرت چیه که تو...راجبش صحبت کنی؟
امپراطور رو به جائه برگشت و گفت:
مینهو: جائه؟ این پسر....چی داره میگه؟
جائه: امپراطور...شاید...اینو باید خیلی وقت پیش میگفتم اما....شوگا....پسر...گونگجیونگ هست!
ساعاتی بعد:
یانگهی:
از استرس فقط داشتم کل اتاق رو طی میکردم
یعنی چه اتفاقی قراره بیوفته؟
که در باز شد! برگشتم.جین بود
یانگهی: عالیجناب!
جین: یانگهی...باهام راحت باش دیگه! جین!
یانگهی: ب..بله...جین
جین: یانگهی حالت خوب نیست؟ استرس داری؟
یانگهی: خوب....نگرانم...چون پای تهیونگ هم گیره!
جین: آروم باش...چیزی نیست...تهیونگ فقط اونجا نشسته بود...اصلا به اون ربطی نداشت
چیزی برای گفتن نداشتم.سرم پایین بود و چیزی نمیگفتم
جین: عاا چرا باید دقیقا روز عروسی ما این مراسم اتفاق بیوفته؟
که کسی در زد
جین: بیا تو.
وزیر امپراطور بود
وزیر: ببخشید که مزاحم شدم...اما بانو یانگهی و شما باید نزد امپراطور برید!
اولش در تعجب بودم!
ما باید بریم؟
----------------------------------------------------
خدمتکار قصر درها رو باز کرد
هردو تعظیمی کردیم و نشستیم
کمی سرم رو بالا آوردم....
پدر "جائه" شوگا و عالی جناب هونگجون و امپراطور مینهو فقط اونجا بودن
پس تهیونگ کجاست؟
مینهو: خودشه؟
جائه: بله....یانگهی دختر گونگجیونگ هست
از حرفی که پدر زد چشمام گرد شد!
اون چی داره میگه؟
مینهو: هی دختر....بیا اینجا
ترسیده بودم چیکار کنم
جائه: یانگهی بیا اینجا نترس
از جام بلند شدم و به سمتشون حرکت کردم
یانگهی: بله امپراطور
مینهو: لطفا بشین
نشستم که حرف زدن رو ادامه داد:
مینهو: پس تو....نوهی خودمی! دختر پسرم...گونگجیونگ!
یانگهی: .............
ببخشید یکم دیر شد ♡
حمایتا؟؟
دیگه پارت های آخرشه پس حمایت کنید لطفا🥺
۲.۶k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.