عشق در نگاه اول part10
هر دو توی ماشین نشسته بودن که..
ته: تو... هیچی ولش کن
ا/ت: بی خیال بگو دیگه من چی؟
ته: تو.... دوست... پسر ..داری؟
ا/ت: معلومه که نه قبلا نگفته بودم بهت؟
ته: نمیدونم شاید گفته بودی
ا/ت: خب حالا چرا اینو میپرسی؟
آدم مناسبی میشناسی میخوای معرفی کنی؟😉
ته: نه بابا آدم مناسب مگه پیدا میشه آخه تو این دوره زمونه...(صداش و ساف میکنه)
ا/ت: آره .
یکیش خود تو
ته: چی؟
ا/ت: خب آدم خوبی هستی دیگه که وقتی فهمیدی تو دردسر افتادم سریع خودتو رسوندی.
ته: یعنی به نظر تو من آدم خوبیم؟
ا/ت: البته که آدم خوبی هستی.
بعد از یه مدت توی راه بودن بالاخره رسیدن به خونهی ...
آمم ببخشید عمارت ته
ویو ته
از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه ا/ت خودش درو باز کنه براش باز کردم و دستم و برای کمک جلو بردم و با کمال تعجب دستم رو گرفت که همون لحظه ضربان قلبم و دمای بدنم بالا رفت که فک کنم متوجه شد
ا/ت: چرا یهو استرس گرفتی چیزی شده؟
ته: چی؟ ها ؟ نه نه بابا ( با لکنت میگه)
ا/ت:آخه ضربان قلبت و دمای بدنت حسابی رفته بالا
نکنه مریض شدی؟
هوم؟
حالت خوبه تب داری؟
ته: آم من فک نکنم حالم خیلی بد شده باشه
ا/ت آروم دستش رو روی سر ته قرار میده که دمای بدن ته بالاتر میری و ا/ت متوجه میشه که این اتفاقا به خاطر برخورد فیزیکیشون بوده پس خودشو عقب میکشه و خودشو به اون راه میزنه
ا/ت: یکم تب داری به نظرم بهتره تب بر بخوری
ته: باشه
ته ویو
فک کنم فهمید چرا اونطوری شدم یهو ولی منم خودمو به اون راه زدم
رفتم در خونه رو باز کردم و گذاشتم اول اون وارد خونه بشه
من تنها زندگی میکنم و خدمتکار ندارم
ته: آم فک کنم بهتره امشب رو تو اتاق من بمونی من تو حال میخوابم چون اتاق های دیگه الان واقعا خیلی کثیف
ا/ت: نه مشکلی نیست من تو پذیرایی میخوابم
ته: حتی فکرشم نکن نمیزارم
ا/ت رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت پا نمیشه که گفتم
ته: اگه اینجا بخوابی خودم میبرمت تو اتاقم
ا/ت: اینکارو نمیکنی(خواب آلو)
ته: چرا میکنم
ا/ت؟
خوابیدی؟
ته ویو
خودشو به خواب زد
منم رفتم بغلش کردم و داشتم میبردم که گفت
ا/ت: من...واقعا...دوست دارم
نمیشه همین جوری بمونی؟
ته ویو
خیلی شکه شده بودم
اون بهم گفت دوست دارم
من الان چیکار کنم؟؟؟
بدون اینکه حرفی بزنم بردمش توی اتاق و روی تخت گذاشتمش و خواستم برم بیرون که دستم و گرف و منو کنار خودش کشوند که افتادم رو تخت تقریبن روش افتاده بودم که
ته: داری چیکار میکنی؟
ا/ت: نرو
ا/ت چشماش رو باز کرد و به چشمای ته نگاه کردو بعد به لباش...
خودش رو یکم بلند کردو نزدیک صورت ته شد و لباش رو روی لبای ته گذاشت
و ته هم با اون حالت شوک زدگی کنار اومد و همراهیش کرد
بعد از چند مین از هم جدا شدن که ته گفت...
ته: چرا ؟ چرا اینکارو کردی؟
ا/ت: چون دوست دارم
ته: دوباره بگو
ا/ت: چیو؟
ته: اون کلمات رو دوباره تکرار کن
ا/ت: دوست دارم
ته: منم دوست دارم
ته اینو گفت و دوباره شروع به بوسیدن ا/ت کرد و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و روی همون تخت کنار هم در آغوش هم خوابیدن( منحرفا اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد😐📿😅)
آماده اتفاق های پارت های بعدی باشییییددد🥳🤧
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
فالو=فالو
میسی بابت همایت هااا😇😁😆💫
ته: تو... هیچی ولش کن
ا/ت: بی خیال بگو دیگه من چی؟
ته: تو.... دوست... پسر ..داری؟
ا/ت: معلومه که نه قبلا نگفته بودم بهت؟
ته: نمیدونم شاید گفته بودی
ا/ت: خب حالا چرا اینو میپرسی؟
آدم مناسبی میشناسی میخوای معرفی کنی؟😉
ته: نه بابا آدم مناسب مگه پیدا میشه آخه تو این دوره زمونه...(صداش و ساف میکنه)
ا/ت: آره .
یکیش خود تو
ته: چی؟
ا/ت: خب آدم خوبی هستی دیگه که وقتی فهمیدی تو دردسر افتادم سریع خودتو رسوندی.
ته: یعنی به نظر تو من آدم خوبیم؟
ا/ت: البته که آدم خوبی هستی.
بعد از یه مدت توی راه بودن بالاخره رسیدن به خونهی ...
آمم ببخشید عمارت ته
ویو ته
از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه ا/ت خودش درو باز کنه براش باز کردم و دستم و برای کمک جلو بردم و با کمال تعجب دستم رو گرفت که همون لحظه ضربان قلبم و دمای بدنم بالا رفت که فک کنم متوجه شد
ا/ت: چرا یهو استرس گرفتی چیزی شده؟
ته: چی؟ ها ؟ نه نه بابا ( با لکنت میگه)
ا/ت:آخه ضربان قلبت و دمای بدنت حسابی رفته بالا
نکنه مریض شدی؟
هوم؟
حالت خوبه تب داری؟
ته: آم من فک نکنم حالم خیلی بد شده باشه
ا/ت آروم دستش رو روی سر ته قرار میده که دمای بدن ته بالاتر میری و ا/ت متوجه میشه که این اتفاقا به خاطر برخورد فیزیکیشون بوده پس خودشو عقب میکشه و خودشو به اون راه میزنه
ا/ت: یکم تب داری به نظرم بهتره تب بر بخوری
ته: باشه
ته ویو
فک کنم فهمید چرا اونطوری شدم یهو ولی منم خودمو به اون راه زدم
رفتم در خونه رو باز کردم و گذاشتم اول اون وارد خونه بشه
من تنها زندگی میکنم و خدمتکار ندارم
ته: آم فک کنم بهتره امشب رو تو اتاق من بمونی من تو حال میخوابم چون اتاق های دیگه الان واقعا خیلی کثیف
ا/ت: نه مشکلی نیست من تو پذیرایی میخوابم
ته: حتی فکرشم نکن نمیزارم
ا/ت رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت پا نمیشه که گفتم
ته: اگه اینجا بخوابی خودم میبرمت تو اتاقم
ا/ت: اینکارو نمیکنی(خواب آلو)
ته: چرا میکنم
ا/ت؟
خوابیدی؟
ته ویو
خودشو به خواب زد
منم رفتم بغلش کردم و داشتم میبردم که گفت
ا/ت: من...واقعا...دوست دارم
نمیشه همین جوری بمونی؟
ته ویو
خیلی شکه شده بودم
اون بهم گفت دوست دارم
من الان چیکار کنم؟؟؟
بدون اینکه حرفی بزنم بردمش توی اتاق و روی تخت گذاشتمش و خواستم برم بیرون که دستم و گرف و منو کنار خودش کشوند که افتادم رو تخت تقریبن روش افتاده بودم که
ته: داری چیکار میکنی؟
ا/ت: نرو
ا/ت چشماش رو باز کرد و به چشمای ته نگاه کردو بعد به لباش...
خودش رو یکم بلند کردو نزدیک صورت ته شد و لباش رو روی لبای ته گذاشت
و ته هم با اون حالت شوک زدگی کنار اومد و همراهیش کرد
بعد از چند مین از هم جدا شدن که ته گفت...
ته: چرا ؟ چرا اینکارو کردی؟
ا/ت: چون دوست دارم
ته: دوباره بگو
ا/ت: چیو؟
ته: اون کلمات رو دوباره تکرار کن
ا/ت: دوست دارم
ته: منم دوست دارم
ته اینو گفت و دوباره شروع به بوسیدن ا/ت کرد و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و روی همون تخت کنار هم در آغوش هم خوابیدن( منحرفا اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد😐📿😅)
آماده اتفاق های پارت های بعدی باشییییددد🥳🤧
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
فالو=فالو
میسی بابت همایت هااا😇😁😆💫
۶.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.