فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۷ : در اتاقش یکم باز بود .
نگاش کردم که رو زمین دراز کشیده بود و داشت سیگار میکشید .
لیوان مشروب و بطری ها کنارش بود . دستش کنارش بود و حرکتش نمیداد . اون دستش خون میاد ولی...نه...لعنت بهت لیان .
باند برداشتم و بدون هیچ در زدنی وارد اتاقش شدم . هیچ نگاهی بهم نکرد . رو زمین نشستم و استین دست چپشو دادم بالا . خون میومد و هنوز بند نیومده بود .
خواستم دستمو بزارم رو زخم که نگام رو جیمین رفت که داشت سقف رو نگا میکرد و سیگار میکشید . وقتی تمام اون دود لعنتی از دهنش دراومد سیگارو از دستش دراوردم و انداختمش تو سطل خود سیگار .
زخم و فشار دادم و با باند دورشو بستم . صورتش خیلی بی تفاوت سقف رو نگا میگرد . بلند شدم و رفتم تو اتاقم و...یکدفعه از خواب پریدم .
ساعت چهار بود..چه خواب مسخره ای من به جیمین کمک کنم
بره به درک . دوباره خوابیدم .
صبح بیدار شدم . متوجه شدم خون از دست دادم . الان موقعش نیست که .
رفتم پایین که جیمین و دیدم . ساعت ده صبح بود .این چرا....نکنه میخواد خونه بمونه ؟؟
رفتم تو اشپزخونه و یکچیزی گرم کردم و خوردم .
موقع ناهار شد و داشتم غذا درست میکردم . رو صندلی تو اشپزخونه نشسته بود و سرش تو گوشی بود .
صدای فندک اومد و بعدش بوی دود افتضاحش . داشتم پیاز خورد میکردم که رفتم سمتش و با دست چپم سیگارو ازش گرفتم و پرت کردم تو سطل اشغال .گفت : یک وقت بهت بدنگذره وحشی .
هیچی نگفتم و مشغول شدم . هیچ حرفی بینمون نگذشت .
اروم گفت : واقعا فکر کردی کی هستی؟؟من : یکی اینو به خودت بگه جیمین : فکر کردی چون باهات ازدواج کردم عاشق چشم و ابروتم من : نه این ازدواج اجباری بوده...ازتو ام نخواستم عاشق چشم و ابروم بشی جیمین : خفه شو من : ازت متنفرم جیمین : هوم...منم .
بلند شد و خواست بره که گفتم : عوضی حداقل غذاتو میخوردی جیمین : لقمه حروم نمیخورم من : هه....خودت یک حرومزاده عوضی چطوری میگی نمیخورم جیمین : نه..مثل اینکه تو هرزه بدبخت نفهمیدی جات کجاس.
سمتم اومد و منو محکم کوبوند تو دیوار و یک طنابو دورم بست . بلند داد میزدم و کمک میخواستم .
میخواستم از دستش فرار کنم ولی طناب و محکم دورم بست و منو برد سمت انباری .
جیغ کشیدم و گفتم : ولللمم کنننن عوضییی لعنتت به اون مادر و پدرررت ولممم کنننن .
منو پرت کرد پایین . هرچقدر تلاش کردم نتونستم طنابو باز کنم .
رو زمین نشستم .
دماغم خون میومد و باند دور سرم باز شده بود .گوش هام دستام بدنم درد داشت . زدم زیر گریه . گفتم : دیگه این قدر طاقت شکنجه شدن رو ندارم ...اززززززتتتتت متتتنفررررررمممممممممم .
با بلندترین صدام گفتم . بعد از چهار ساعت بی جون شدم و دیگه تکون خوردن برام سخت شد .
تقریبا نصف شب بود که در انبار یکدفعه باز شد .جیمین بود .
سمتم اومد . پاهام بی حس شده بود
عصبی بود ..
پارت ۷ : در اتاقش یکم باز بود .
نگاش کردم که رو زمین دراز کشیده بود و داشت سیگار میکشید .
لیوان مشروب و بطری ها کنارش بود . دستش کنارش بود و حرکتش نمیداد . اون دستش خون میاد ولی...نه...لعنت بهت لیان .
باند برداشتم و بدون هیچ در زدنی وارد اتاقش شدم . هیچ نگاهی بهم نکرد . رو زمین نشستم و استین دست چپشو دادم بالا . خون میومد و هنوز بند نیومده بود .
خواستم دستمو بزارم رو زخم که نگام رو جیمین رفت که داشت سقف رو نگا میکرد و سیگار میکشید . وقتی تمام اون دود لعنتی از دهنش دراومد سیگارو از دستش دراوردم و انداختمش تو سطل خود سیگار .
زخم و فشار دادم و با باند دورشو بستم . صورتش خیلی بی تفاوت سقف رو نگا میگرد . بلند شدم و رفتم تو اتاقم و...یکدفعه از خواب پریدم .
ساعت چهار بود..چه خواب مسخره ای من به جیمین کمک کنم
بره به درک . دوباره خوابیدم .
صبح بیدار شدم . متوجه شدم خون از دست دادم . الان موقعش نیست که .
رفتم پایین که جیمین و دیدم . ساعت ده صبح بود .این چرا....نکنه میخواد خونه بمونه ؟؟
رفتم تو اشپزخونه و یکچیزی گرم کردم و خوردم .
موقع ناهار شد و داشتم غذا درست میکردم . رو صندلی تو اشپزخونه نشسته بود و سرش تو گوشی بود .
صدای فندک اومد و بعدش بوی دود افتضاحش . داشتم پیاز خورد میکردم که رفتم سمتش و با دست چپم سیگارو ازش گرفتم و پرت کردم تو سطل اشغال .گفت : یک وقت بهت بدنگذره وحشی .
هیچی نگفتم و مشغول شدم . هیچ حرفی بینمون نگذشت .
اروم گفت : واقعا فکر کردی کی هستی؟؟من : یکی اینو به خودت بگه جیمین : فکر کردی چون باهات ازدواج کردم عاشق چشم و ابروتم من : نه این ازدواج اجباری بوده...ازتو ام نخواستم عاشق چشم و ابروم بشی جیمین : خفه شو من : ازت متنفرم جیمین : هوم...منم .
بلند شد و خواست بره که گفتم : عوضی حداقل غذاتو میخوردی جیمین : لقمه حروم نمیخورم من : هه....خودت یک حرومزاده عوضی چطوری میگی نمیخورم جیمین : نه..مثل اینکه تو هرزه بدبخت نفهمیدی جات کجاس.
سمتم اومد و منو محکم کوبوند تو دیوار و یک طنابو دورم بست . بلند داد میزدم و کمک میخواستم .
میخواستم از دستش فرار کنم ولی طناب و محکم دورم بست و منو برد سمت انباری .
جیغ کشیدم و گفتم : ولللمم کنننن عوضییی لعنتت به اون مادر و پدرررت ولممم کنننن .
منو پرت کرد پایین . هرچقدر تلاش کردم نتونستم طنابو باز کنم .
رو زمین نشستم .
دماغم خون میومد و باند دور سرم باز شده بود .گوش هام دستام بدنم درد داشت . زدم زیر گریه . گفتم : دیگه این قدر طاقت شکنجه شدن رو ندارم ...اززززززتتتتت متتتنفررررررمممممممممم .
با بلندترین صدام گفتم . بعد از چهار ساعت بی جون شدم و دیگه تکون خوردن برام سخت شد .
تقریبا نصف شب بود که در انبار یکدفعه باز شد .جیمین بود .
سمتم اومد . پاهام بی حس شده بود
عصبی بود ..
۴۷.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.