…**دانلود رمان سرباز انتقام**…
…**دانلود رمان سرباز انتقام**…
—-✿❀ نویسنده: فاطمه عیسی زاده (مهتا) ❀✿—-
—-✿❀ ژانر: پلیسی، طنز، عاشقانه ❀✿—-
—-✿❀ تعداد صفحات: 429 ❀✿—-
—-✿❀ خلاصه ❀✿—-
تابان داستان که دختر سختکوش و سرزبون داری هست، به خاطر داشتن رفاه بیشتر به سختی دنبال کار می گرده؛ غافل از اتفاق ها و اشتباه هایی که پشت پرده رخ داد.
رهام، سرگرد پلیسه و شخص ارزشمندی رو توی آخرین عملیاتش از دست داده؛ خواستار اطلاعات خانواده اون خلافکار می شه تا شاید با انتقام از آتش درونش کاسته بشه.
دختر شاد و سرزنده قصه بعد از تلاش چند ماه برای پیدا کردن کار که همه جا بخاطر شخصیت گستاخی که داره ردش می کنن، با یه قرار داد عجیب و غریب داخل یه کافیشاپ مشغول به کار می شه.
همه چیز می خواد به حالت عادی خودش برگرده که بخاطر بدهی کلان پدر به بانک، خونشون رو برای مزایده می ذارن و صاحبکار تابان اون خونه رو می خره!!
این همخونگی تازه شروع یک ماجرای طنز و دردسر ساز هستش که…
—-✿❀ بخشی از رمان سرباز انتقام ❀✿—-
توی اتوبوس در حال انفجار از مسافر نشسته بودم و با گوشه ی پایینی مقنه ی مشکی
ام تند – تند خودم را باد می زدم. چشمم به در عقب اتوبوس مانده بود و تخمین می
زدم این در چقدر دیگر تحمل می کند! هر آن احتمال می دادم در باز و زن های جیغ
جیغوی چسبیده به آن روی زمین املت شوند.
توی سرم فکرهایم را باال و پایین کردم تا یک داستان واقعی پیدا کنم که وقتی به خانه
رسیدم، برای مامان تعریف کنم. چیز خاصی برای تعریف کردن نداشتم، خودم را به
بیخیالی زدم. به دروغ در نگاه اول اعتقاد عجیبی داشتم! )یعنی اصال تا مامان را می
دیدم دروغ به صورت خود جوش خودش می آمد.(
به صندلی پالستیکی سفت اتوبوس تکیه داده و به صورت دختر سانتال – مانتلی که
جلوم نشسته بود، خیره شدم. کار همیشگی ام را از سر گرفتم:
آنقدر نگاهش کردم که نگاه او هم متوجه من شد، حاال وقتش بود… نافذ تر به چشم
هایش زل زدم و دستم را آرام – آرام به سمت لب هایم بردم و چند بار رویش کشیدم،
انگار که می خواستم به او بفهمانم دور لبانش کثیف است.
دختر از همه جا بی خبر هم متقاعد از من الگو گرفت و چندین بار روی لب هایش
دست کشید، در اثر این حرکت رژ لب قرمزش که اغراق امیز به لب هایش کشیده بود
تا گونه اش مالیده شد.
لبخند پیروزمندانه ای زدم. به یاد آوردم که این هزارمین بار است که این کار را انجام
داده ام و حوصله ی سررفته ام را سرجایش آورده ام.
اصال امکان نداشت زل بزنی به کسی، کاری را انجام بدهی و آن شخص آن کار را انجام
ندهد! لب هایم که کش آمده و دندان های عقلم را هم به نمایش گذاشته بود را کمی
جمع و جور کردم. دختر بیچاره تازه وقتی چشمش به دست های رنگ شده اش افتاد،
فهمید چه گندی به صورتش زده.
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b2-%d8%a7%d9%86%d8%aa%d9%82%d8%a7%d9%85-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa/
—-✿❀ نویسنده: فاطمه عیسی زاده (مهتا) ❀✿—-
—-✿❀ ژانر: پلیسی، طنز، عاشقانه ❀✿—-
—-✿❀ تعداد صفحات: 429 ❀✿—-
—-✿❀ خلاصه ❀✿—-
تابان داستان که دختر سختکوش و سرزبون داری هست، به خاطر داشتن رفاه بیشتر به سختی دنبال کار می گرده؛ غافل از اتفاق ها و اشتباه هایی که پشت پرده رخ داد.
رهام، سرگرد پلیسه و شخص ارزشمندی رو توی آخرین عملیاتش از دست داده؛ خواستار اطلاعات خانواده اون خلافکار می شه تا شاید با انتقام از آتش درونش کاسته بشه.
دختر شاد و سرزنده قصه بعد از تلاش چند ماه برای پیدا کردن کار که همه جا بخاطر شخصیت گستاخی که داره ردش می کنن، با یه قرار داد عجیب و غریب داخل یه کافیشاپ مشغول به کار می شه.
همه چیز می خواد به حالت عادی خودش برگرده که بخاطر بدهی کلان پدر به بانک، خونشون رو برای مزایده می ذارن و صاحبکار تابان اون خونه رو می خره!!
این همخونگی تازه شروع یک ماجرای طنز و دردسر ساز هستش که…
—-✿❀ بخشی از رمان سرباز انتقام ❀✿—-
توی اتوبوس در حال انفجار از مسافر نشسته بودم و با گوشه ی پایینی مقنه ی مشکی
ام تند – تند خودم را باد می زدم. چشمم به در عقب اتوبوس مانده بود و تخمین می
زدم این در چقدر دیگر تحمل می کند! هر آن احتمال می دادم در باز و زن های جیغ
جیغوی چسبیده به آن روی زمین املت شوند.
توی سرم فکرهایم را باال و پایین کردم تا یک داستان واقعی پیدا کنم که وقتی به خانه
رسیدم، برای مامان تعریف کنم. چیز خاصی برای تعریف کردن نداشتم، خودم را به
بیخیالی زدم. به دروغ در نگاه اول اعتقاد عجیبی داشتم! )یعنی اصال تا مامان را می
دیدم دروغ به صورت خود جوش خودش می آمد.(
به صندلی پالستیکی سفت اتوبوس تکیه داده و به صورت دختر سانتال – مانتلی که
جلوم نشسته بود، خیره شدم. کار همیشگی ام را از سر گرفتم:
آنقدر نگاهش کردم که نگاه او هم متوجه من شد، حاال وقتش بود… نافذ تر به چشم
هایش زل زدم و دستم را آرام – آرام به سمت لب هایم بردم و چند بار رویش کشیدم،
انگار که می خواستم به او بفهمانم دور لبانش کثیف است.
دختر از همه جا بی خبر هم متقاعد از من الگو گرفت و چندین بار روی لب هایش
دست کشید، در اثر این حرکت رژ لب قرمزش که اغراق امیز به لب هایش کشیده بود
تا گونه اش مالیده شد.
لبخند پیروزمندانه ای زدم. به یاد آوردم که این هزارمین بار است که این کار را انجام
داده ام و حوصله ی سررفته ام را سرجایش آورده ام.
اصال امکان نداشت زل بزنی به کسی، کاری را انجام بدهی و آن شخص آن کار را انجام
ندهد! لب هایم که کش آمده و دندان های عقلم را هم به نمایش گذاشته بود را کمی
جمع و جور کردم. دختر بیچاره تازه وقتی چشمش به دست های رنگ شده اش افتاد،
فهمید چه گندی به صورتش زده.
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b2-%d8%a7%d9%86%d8%aa%d9%82%d8%a7%d9%85-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa/
۵.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.