(وقتی تو دعوا...درخواستیp1)
از اول میدونستی انجام این کار ، کار بدیه...
الان داشتین سر یه موضوع احمقانه دعوا میکردین...
دعوا با چانگبین زیادی سخت بود،زود قاطی میکرد ، تند رفتار میکرد و صداش زود بلند میشد ولی از وقتی که با تو، تو رابطس بخاطر ترسی که از صداهای بلند داری کمی رعایت میکرد ولی اینسری مثل همیشه نبود...بدتر بود، حرف هایی که میزد باعث میشد قلبت بشکنه و از صدای بلندش بترسی . میدونستی این کار اونو عصبی میکنه ولی فکر نمیکردی در این حد...
«خفه شو...»
به سمتت اومد و موهاتو تو مشتش گرفت و فریاد دیگه ای نثارت کرد:«عوضی.فهمیدی چه غلطی کردی؟»
با این صدای بلندش به خودت لرزیدی. چشمات سیاهی میرفت و سعی میکردی خودتو سرپا نگه داری ولی برای یک لحظه کنترلتو از دست دادی و دیگه متوجه چیزی نشدی...
چانگبین کمرتو گرفت و به خودش اومد و متوجه شد زیاده روی کرده .. همونطوری که تورو گرفته بود دستشو رو صورتت گذاشت و متوجه یخی صورتت شد. هیچ ایده ای نداشت که باید چیکار بکنه و نخواست بدون اینکه بدونه کاری کنه
تورو بغل کرد و سویچشو برداشت و تورو سمت ماشین برد.
طول راه حواسش به تو که بیهوش بودی، بود و دستای یخ زدتو تو دستاش گرفته بود.
وقتی به بیمارستان رسید تورو به پرستار ها تحویل داد و تو صندلی ها منتظر موند تا پرستار ها اون رو برای ملاقات صدا زدن.
نمیدونست چطور باهات روبرو شه...احساس ناراحتی، اظطراب و شرمندگی، همشون رو باهم داشت نمیدوست چطور قراره بعد کاری که کرده باهات روبرو بشه.
در رو باز کرد و وارد شد و با تو مواجه شد که سرم دستت بود و زانو هاتو بغل کرده بودی و به برج ها خیره شده بودی.
«ا/ت؟ عزیزم؟ خوبی؟ »
«سر درد دارم»
با صدای اروم و ضعیفی گفتی ولی به سمتش برنگشتی، به سمتت اومد تا کمکت کنه ولی خودتو عقب کشیدی و با ترس بهش نگاه کردی.
«ا/ت؟ لطفا، فقط میخوام کمکت کنم. میدونم از دستم ناراحتی ولی...»
وسط حرفش پریدی:«برو»
متعجب بهت خیره شد:«ا/ت چی داری میگی؟ »
«بهت گفتم بری»
با این حرفت شکستن قلبش رو حس کرد.
الان داشتین سر یه موضوع احمقانه دعوا میکردین...
دعوا با چانگبین زیادی سخت بود،زود قاطی میکرد ، تند رفتار میکرد و صداش زود بلند میشد ولی از وقتی که با تو، تو رابطس بخاطر ترسی که از صداهای بلند داری کمی رعایت میکرد ولی اینسری مثل همیشه نبود...بدتر بود، حرف هایی که میزد باعث میشد قلبت بشکنه و از صدای بلندش بترسی . میدونستی این کار اونو عصبی میکنه ولی فکر نمیکردی در این حد...
«خفه شو...»
به سمتت اومد و موهاتو تو مشتش گرفت و فریاد دیگه ای نثارت کرد:«عوضی.فهمیدی چه غلطی کردی؟»
با این صدای بلندش به خودت لرزیدی. چشمات سیاهی میرفت و سعی میکردی خودتو سرپا نگه داری ولی برای یک لحظه کنترلتو از دست دادی و دیگه متوجه چیزی نشدی...
چانگبین کمرتو گرفت و به خودش اومد و متوجه شد زیاده روی کرده .. همونطوری که تورو گرفته بود دستشو رو صورتت گذاشت و متوجه یخی صورتت شد. هیچ ایده ای نداشت که باید چیکار بکنه و نخواست بدون اینکه بدونه کاری کنه
تورو بغل کرد و سویچشو برداشت و تورو سمت ماشین برد.
طول راه حواسش به تو که بیهوش بودی، بود و دستای یخ زدتو تو دستاش گرفته بود.
وقتی به بیمارستان رسید تورو به پرستار ها تحویل داد و تو صندلی ها منتظر موند تا پرستار ها اون رو برای ملاقات صدا زدن.
نمیدونست چطور باهات روبرو شه...احساس ناراحتی، اظطراب و شرمندگی، همشون رو باهم داشت نمیدوست چطور قراره بعد کاری که کرده باهات روبرو بشه.
در رو باز کرد و وارد شد و با تو مواجه شد که سرم دستت بود و زانو هاتو بغل کرده بودی و به برج ها خیره شده بودی.
«ا/ت؟ عزیزم؟ خوبی؟ »
«سر درد دارم»
با صدای اروم و ضعیفی گفتی ولی به سمتش برنگشتی، به سمتت اومد تا کمکت کنه ولی خودتو عقب کشیدی و با ترس بهش نگاه کردی.
«ا/ت؟ لطفا، فقط میخوام کمکت کنم. میدونم از دستم ناراحتی ولی...»
وسط حرفش پریدی:«برو»
متعجب بهت خیره شد:«ا/ت چی داری میگی؟ »
«بهت گفتم بری»
با این حرفت شکستن قلبش رو حس کرد.
۱.۲k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.