جرقه ی آتش part15
مانیلا : چند هفته گذشته قدرت تهیونگ چندین برابر شده از اخبار امروز اطرافم فهمیدم کل رئیس جمهور کشور ها کشته شدن تهیونگ قصد داشت کل جهانو نابود کنه و داشت می کرد
اون دختره هم کشته بودن کله کله شادیش کل کاخ پر کرد از اون روز به بعد اهریمنای بیشتری به تهیونگ دارن می پیوندن و مطمئنم مردم عادی هم مثل من دارن دعا میکنن که خدایان برگردن
منم خیلی دارم دعا میکنم از موقعی که فهمیدم کی هستم شاید خدایان به دعای من توجه کنن
امروز یه ضیافت خیلی کوچیک بود
که تهیونگ با قدرتمند ترین اهریمنا داشت از منم خواست به عنوان آخرین نسل ایزد اونجا باشم قشنگ میخواست آخرین فرد از خون خدایان نشون بده بگه تو دستای منه به طرف اون ضیافت کوچیک رفتم کنار تهیونگ ایستادم
یه شخص به چهره عادی اون طرف میز نشسته بود توجهم جلب کرد خیلی عجیب نگاهم میکرد شاید بخواطر اینه که تهیونگ گفته کی ام داشتن به زبونی که نمی فهمیدم حرف میزدن......
دو ساعت گذشته بود انگار که حرفاشون تموم شده اون آدم هنوز بهم داشت نگاه میکرد اصلا حس خوبی ازش نمی گرفتم
تا آخرین لحظه که بلند شد یهو انگشتش گرفت طرف من یه چیزی گفت همه هین کشیدن تهیونگم متعجب نگاهم میکرد یکی به منم توضیح بده لعنتیا یهو تهیونگ دستم کشید برد پیشگو پشت سر مون میومد به اتاق تهیونگ نشوندم رو تخت پیشگو سمتم اومد...
پیشگو رفته بود و تهیونگ تو فکر بود جوابم نمیداد که دوباره پرسیدم که خودش رو جمع جور کرد بهم نگاه کرد گفت بارداری چشمام گرد شد یعنی چی حاملم که تهیونگ یه لبخند زد گفت اما نه یه بچه معمولی یه بچه از ایزد خوبی و ایزد شر این یعنی...
مانیلا : نهایت قدرت
اول با برگردوندن تهیونگ دنیارو نابود کردم و حالا این بچه
من دارم چیکار میکنم؟؟؟
اون دختره هم کشته بودن کله کله شادیش کل کاخ پر کرد از اون روز به بعد اهریمنای بیشتری به تهیونگ دارن می پیوندن و مطمئنم مردم عادی هم مثل من دارن دعا میکنن که خدایان برگردن
منم خیلی دارم دعا میکنم از موقعی که فهمیدم کی هستم شاید خدایان به دعای من توجه کنن
امروز یه ضیافت خیلی کوچیک بود
که تهیونگ با قدرتمند ترین اهریمنا داشت از منم خواست به عنوان آخرین نسل ایزد اونجا باشم قشنگ میخواست آخرین فرد از خون خدایان نشون بده بگه تو دستای منه به طرف اون ضیافت کوچیک رفتم کنار تهیونگ ایستادم
یه شخص به چهره عادی اون طرف میز نشسته بود توجهم جلب کرد خیلی عجیب نگاهم میکرد شاید بخواطر اینه که تهیونگ گفته کی ام داشتن به زبونی که نمی فهمیدم حرف میزدن......
دو ساعت گذشته بود انگار که حرفاشون تموم شده اون آدم هنوز بهم داشت نگاه میکرد اصلا حس خوبی ازش نمی گرفتم
تا آخرین لحظه که بلند شد یهو انگشتش گرفت طرف من یه چیزی گفت همه هین کشیدن تهیونگم متعجب نگاهم میکرد یکی به منم توضیح بده لعنتیا یهو تهیونگ دستم کشید برد پیشگو پشت سر مون میومد به اتاق تهیونگ نشوندم رو تخت پیشگو سمتم اومد...
پیشگو رفته بود و تهیونگ تو فکر بود جوابم نمیداد که دوباره پرسیدم که خودش رو جمع جور کرد بهم نگاه کرد گفت بارداری چشمام گرد شد یعنی چی حاملم که تهیونگ یه لبخند زد گفت اما نه یه بچه معمولی یه بچه از ایزد خوبی و ایزد شر این یعنی...
مانیلا : نهایت قدرت
اول با برگردوندن تهیونگ دنیارو نابود کردم و حالا این بچه
من دارم چیکار میکنم؟؟؟
۲.۳k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.