◞مُـربـی بَـدنـساز مَـن🤍💪◜
◞مُـربـی بَـدنـساز مَـن🤍💪◜
#PArt_3
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
مثلا ذوق داشتم از شهرام جلو رفیقام بگم..
اشکامو پاک کردم و بسمت کمد رفتم
- لعنت به لباس فرم.
لباسمو رو تخت گذاشتم.
خیلی گشاد بود. هم بخاطر چاقیم هم حاج بابا نمیذاشت تنگ بپوشم پستی بلندیام بریزه بیرون.
پوفی کشیدم که مادرم صداش باالا رفت.
- آسو بیا شام.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میل ندارم.
- اره جون خودت!
دراتاقم به ارومی بازشد.. پشت به در داشتم اروم اروم اشک میریختم و با حلقه نامزدیم بازی میکردم.
حاج بابا کنارم نشست و لبخندی زد
: چیشده آسوی بابا؟!
- خستم بابا ولم کن.. میخوام بخوابم.
- تو که جلو پنجره ای داری گریه میکنی!
بسمتش برگشتم و درحالی که اشکام قطع نمیشدن گفتم:
- بابا من زشتم...من تپلم شهرام ولم کرد.. مامان منت میذاره..ابجی بهم میخنده..
خسته شدم.. میخوام برم بمیرم.
دستمو محکم فشرد و گفت:
- گور بابای شهرام!
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
#PArt_3
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
مثلا ذوق داشتم از شهرام جلو رفیقام بگم..
اشکامو پاک کردم و بسمت کمد رفتم
- لعنت به لباس فرم.
لباسمو رو تخت گذاشتم.
خیلی گشاد بود. هم بخاطر چاقیم هم حاج بابا نمیذاشت تنگ بپوشم پستی بلندیام بریزه بیرون.
پوفی کشیدم که مادرم صداش باالا رفت.
- آسو بیا شام.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میل ندارم.
- اره جون خودت!
دراتاقم به ارومی بازشد.. پشت به در داشتم اروم اروم اشک میریختم و با حلقه نامزدیم بازی میکردم.
حاج بابا کنارم نشست و لبخندی زد
: چیشده آسوی بابا؟!
- خستم بابا ولم کن.. میخوام بخوابم.
- تو که جلو پنجره ای داری گریه میکنی!
بسمتش برگشتم و درحالی که اشکام قطع نمیشدن گفتم:
- بابا من زشتم...من تپلم شهرام ولم کرد.. مامان منت میذاره..ابجی بهم میخنده..
خسته شدم.. میخوام برم بمیرم.
دستمو محکم فشرد و گفت:
- گور بابای شهرام!
┈┉┄┈┉┉┄•🤍🔥•┈┉┉┄┈┉┈
۲۹۷
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.