پارت دوم فیک جنلیسا 🖤💔
میدونی که من چقدر بچه گربه هارو دوست دارم...
آب دهنمو قورت دادم و بدون هیچ حرفی از تخت پایین اومدم... موهامو بستمو چتری هامو شونه کردم... آرایش غلیظ دیشب که کاملا تو صورتم پخش شده بود و وقت نکرده بودم پاکش کنم رو پاک کردمو با رز به سمت. فروشگاه رفتم....
رز به جز مراقبت کردن از گربه ها پرستار یه بچه ی ۸ساله به نام مین سو مراقبت میکرد و معمولا اون رو برای تماشای گربه ها. می آورد فروشگاه....
لبخند زدم و به صاحب کارمون که یه خانم ۴۸ساله بود سلام دادم....
شیفت کاریم تقریبا داشت تموم میشد و امروز هم کافه تعطیل بود.... واسه همینم میتونستم یکم استراحت کنم....
اما با این حال بدنم به کار کردن زیاد. عادت کرده بود.. موقعه برگشتن به خونه... رز طبق عادت همیشگیش رفت داخل یه. مغازه که در گیتار برقی و پیانو بود ......
_خدای من. رز بیخیال الان دوباره پرتمون میکنن بیرون....
_این بار یه آهنگ جدید یاد گرفتم ... میخوام برای مین سو گیتار بزنم..... دیروز خیلی اسار کرده بود خو.
چشمامو توی حدقه چرخوندم...
_باش. ولی فقط یه آهنگ... باشه.
رز. لبخند زد و گیتارو برداشت...
شروع کرد به. زدن. موزیکی که تازه ساخته بودش....
مین هو با ذوق. به رز خیره شده بود و دست میزد....
میدونستم که رز چقدر دلش میخواد آهنگ بخونه اما. خجالت میکشید.... از ته دلم یه لبخند روی. لب هام اومد...
بعد تموم شدن آهنگ کلی آدم توی مغازه جمع شده بودن و شروع کردن به دست زدن....
رز بلند شدو برای همشون تعظیم کرد....اون خیلی با استعداد بود ولی زندگی نامرد تر از این حرفا بود.....
از مغازه بیرون اومدیمو به سمت پارک رفتیم... مین سو به همراه بچه ها بازی میکرد و منو رز روی نیم کت پارک نشسته بودیم و یکم بینمون سکوت حکم فرما شده بود.....
_ لیسا ...
میدونستم که دوباره ازم میخواد به اون بار لعنتی نرم.... اما مجبور بودم....
_میدونی که نمیشه
سرش رو پایین انداخت.......فک میکرد من برای لذت یا پول میرفتم اونجا.... اما نه.. من مجبور بودم.... مجبورم بودم به خودم هر شب یادآوری کنم که این زندگی. کثیفه... و حال به هم زن....و من تنها شی با ارزش اونجام......
_ میخواستم بگم..... امروز آخرین روز من به عنوان پرستار مین سوعه...........من یه شغل جدید پیدا کردم...
_چه شغلی؟!
کنجکاو پرسیدمو اونم داد...
_. توی شرکت MG. توالت هارو. تمیز میکنم
اخم کردم.....
_رز تو...
خواستم حرف بزنم که انگشت اشاره ی رز روی لب هام نشست..
_ببین......تو داری از همه چیت مایه میزاری.... بزار منم این کارو انجام بدم........
نتونستم چیزی بگم....نفسمو کلافه بیرون دادم...
آروم سرمو روی شونش گذاشتم...
_میشه برام بخونی....
چشمامو بستمو صدای جادویی رز که منو آروم میکرد توی گوشم پیچید......
حس میکردم دلم نمیخواد از روی نیمکت بلند بشم....
آب دهنمو قورت دادم و بدون هیچ حرفی از تخت پایین اومدم... موهامو بستمو چتری هامو شونه کردم... آرایش غلیظ دیشب که کاملا تو صورتم پخش شده بود و وقت نکرده بودم پاکش کنم رو پاک کردمو با رز به سمت. فروشگاه رفتم....
رز به جز مراقبت کردن از گربه ها پرستار یه بچه ی ۸ساله به نام مین سو مراقبت میکرد و معمولا اون رو برای تماشای گربه ها. می آورد فروشگاه....
لبخند زدم و به صاحب کارمون که یه خانم ۴۸ساله بود سلام دادم....
شیفت کاریم تقریبا داشت تموم میشد و امروز هم کافه تعطیل بود.... واسه همینم میتونستم یکم استراحت کنم....
اما با این حال بدنم به کار کردن زیاد. عادت کرده بود.. موقعه برگشتن به خونه... رز طبق عادت همیشگیش رفت داخل یه. مغازه که در گیتار برقی و پیانو بود ......
_خدای من. رز بیخیال الان دوباره پرتمون میکنن بیرون....
_این بار یه آهنگ جدید یاد گرفتم ... میخوام برای مین سو گیتار بزنم..... دیروز خیلی اسار کرده بود خو.
چشمامو توی حدقه چرخوندم...
_باش. ولی فقط یه آهنگ... باشه.
رز. لبخند زد و گیتارو برداشت...
شروع کرد به. زدن. موزیکی که تازه ساخته بودش....
مین هو با ذوق. به رز خیره شده بود و دست میزد....
میدونستم که رز چقدر دلش میخواد آهنگ بخونه اما. خجالت میکشید.... از ته دلم یه لبخند روی. لب هام اومد...
بعد تموم شدن آهنگ کلی آدم توی مغازه جمع شده بودن و شروع کردن به دست زدن....
رز بلند شدو برای همشون تعظیم کرد....اون خیلی با استعداد بود ولی زندگی نامرد تر از این حرفا بود.....
از مغازه بیرون اومدیمو به سمت پارک رفتیم... مین سو به همراه بچه ها بازی میکرد و منو رز روی نیم کت پارک نشسته بودیم و یکم بینمون سکوت حکم فرما شده بود.....
_ لیسا ...
میدونستم که دوباره ازم میخواد به اون بار لعنتی نرم.... اما مجبور بودم....
_میدونی که نمیشه
سرش رو پایین انداخت.......فک میکرد من برای لذت یا پول میرفتم اونجا.... اما نه.. من مجبور بودم.... مجبورم بودم به خودم هر شب یادآوری کنم که این زندگی. کثیفه... و حال به هم زن....و من تنها شی با ارزش اونجام......
_ میخواستم بگم..... امروز آخرین روز من به عنوان پرستار مین سوعه...........من یه شغل جدید پیدا کردم...
_چه شغلی؟!
کنجکاو پرسیدمو اونم داد...
_. توی شرکت MG. توالت هارو. تمیز میکنم
اخم کردم.....
_رز تو...
خواستم حرف بزنم که انگشت اشاره ی رز روی لب هام نشست..
_ببین......تو داری از همه چیت مایه میزاری.... بزار منم این کارو انجام بدم........
نتونستم چیزی بگم....نفسمو کلافه بیرون دادم...
آروم سرمو روی شونش گذاشتم...
_میشه برام بخونی....
چشمامو بستمو صدای جادویی رز که منو آروم میکرد توی گوشم پیچید......
حس میکردم دلم نمیخواد از روی نیمکت بلند بشم....
۶.۲k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.