Pawn/پارت۴
جیهون: مینهو...
درکت میکنم...انتظار ندارم که منو ببخشی...اشتباه جبران ناپذیری مرتکب شدم...اما کسیکه گناهکاره منم!...میتونی منو مجازات کنی...بقیه رو به پای من نسوزون...تهیونگ و ا/ت به هم علاقه دارن...از هم جداشون نکن... نزار دلشون مثل دل خودت بسوزه
مینهو: هرگز!!!...
هرگز منو موعظه نکن!!!
نمیخوام کوچکترین اثری ازت توی زندگیم باشه!!!...اجازه نمیدم ردپایی ازت باقی بمونه!!!... فقط دو هفته فرصت میدم تا شرکتو منحل کنیم...هم سهمتو جدا کنی...هم خانوادمون رو!... خانوادمو از شهری که تو توش نفس میکشی میبرم!!!...مطمئن میشم حتی اتفاقی هم راهمون به هم نخوره!!...
از زبان جیهون:
به محض تموم شدن حرفاش با دستایی ک از شدت خشم میلرزیدن از اتاق بیرون رفت...و درو محکم کوبید!!!...از پنجره نگاه کردم...بسرعت سوار ماشینش شد و رفت...!
از لحظه ای که فهمیدم مینهو ۱۳ ساله اون نامه رو ندیده و خبر نداشته باعث مرگ برادرش شدم...سراسر وجودم به آتیش کشیده شد!!!!... عذاب وجدان مثل بختک شیره وجودمو میمکید.. عذابی که درست نظیر ۱۳ سال پیش بود...اون موقع میترسیدم!!...توان بیان کردن نداشتم...پس روی کاغذ اعتراف کردم و برای مینهو فرستادم تا هر طور که مناسب میدونست مجازاتم کنه...چه با زندان...چه با اسلحه ی خودش!
راضی بودم...هنوزم راضیم...اما دلم نمیخواد کسی به خاطر اشتباه من تقاص پس بده!...حالا چاره ای ندارم جز اینکه هرچی میگه گوش کنم!... وگرنه اوضاع از اینی ک هست وخیم تر میشه!!!...منم باید از خانوادم مراقبت کنم...
جیهون خشمگینه...هر کاری ک در مخیلات بگنجه میتونه انجام بده!... فعلا باید عقب بکشم... .
سریعا از اتاق کارم بیرون رفتم...خدمتکار رو صدا زدم...
_بقیه کجان؟
خدمتکار: جناب سویول گفتن میرن باشگاه... خانوم یوجین هم با دوستاشون رفتن بیرون... خانوم هم داخل اتاقشون هستن...
جیهون: پس تهیونگ کجاس؟
خدمتکار: از صبح که مدرسه رفتن ندیدمشون!...
همینکه این حرفو شنیدم سریع فهمیدم که از مدرسش رفته خونه مینهو!...
سریع دویدم به سمت حیاط...با ماشین به سمت خونه ی مینهو حرکت کردم...
از زبان تهیونگ:
توی حیاط نشسته بودیم...از یکی دو ساعت پیش یهو همه چی عجیب شد!... عمو مینهو...چانیول هیونگ...حتی خانوم دوهی که خاله صداش میزدم...همگی رفتارشون عجیب شد!...چیزی نگفتن...اما من میفهمیدم!...غرق افکارم بودم...
_تهیونگا؟
حواست کجاس؟!
تهیونگ: هی... هیچی... همینجا...ادامه بده... .
مشغول تمرینات لگاریتم شدیم که ماشین عمو مینهو دوباره برگشت!...به محض رسیدن ماشین...خانوم دوهی و چانیول بیرون دویدن!... ا/ت هم شوک شده بود!...
_یعنی چی شده؟!
تهیونگ: نمیدونم!...
عمو مینهو از ماشین پیاده شد...به طرف ما قدم برمیداشت...سر جامون مات و مبهوت ایستاده بودیم... عمو مینهو به من رسید!... با اخم غلیظی که بی سابقه بود...و صدایی که به سختی از گلو خارج میشد: وسایلتو جمع کن پسر!
از اخم ترسناکش به لکنت افتاده بودم!...به سختی آب دهنمو قورت دادم...
_ب...برای چی؟!
مینهو: چون باید بری!...دیگه هم این طرفا نبینمت...
وقتی اینطوری با من صحبت کرد ا/ت با ناراحتی گفت: آبا... ما داریم درس میخونیم... چرا اینطوری با تهیونگ صحبت میکنین؟!...چیشده؟!!!...
چانیول که گویا از قضیه خبر داشت...اومد جلو...دست ا/ت رو گرفت و عقب کشیدش!
_بعدا با هم صحبت میکنیم...
گیج و مبهوت ایستاده بودم...بقیه با صورتهای جدی دورم جمع شده بودن!...همه چیز غریبه بود...با درموندگی پرسیدم: من...کاری کردم که باعث ناراحتی شما شده ؟
مینهو: آخرین باره که با زبون خوش اینو بهت میگم...از اینجا برو!
دست بردم که کتابامو جمع کنم...با خودم گفتم بلاخره میفهمم که چه اتفاقی افتاده...ا/ت هم مثل من گیج شده بود!...با نگاه پرسش گرانه بی تابانه در جویای دلیل بود...اما کسی جوابشو نمیداد!...در همین حین ماشین پدرم جلوی در حیاط پارک شد!...از ماشین پایین اومد...بسرعت به طرفم دوید!...وقتی اومد داخل...عمو مینهو حتی به پدرم نگاه هم نکرد!...آبا هراسون و نفس زنان دست منو گرفت و گفت: باید بریم!
از زبان ا/ت:
عمو مینهو دست تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش برد... تازه به خودم اومدم و گفتم: این یعنی چی؟!!..این چه رفتاری بود؟!!..ما کار اشتباهی کردیم؟!!
آبا؟؟
چرا چیزی نمیگین؟!!
که آبا یهو فریاد زد!
_کیم تهیونگ برای همیشه تموم شد!!!
داشت گریه م میگرفت!...آمَ که وضعیتمو دید گفت:
بریم تا برات توضیح بدم...
درکت میکنم...انتظار ندارم که منو ببخشی...اشتباه جبران ناپذیری مرتکب شدم...اما کسیکه گناهکاره منم!...میتونی منو مجازات کنی...بقیه رو به پای من نسوزون...تهیونگ و ا/ت به هم علاقه دارن...از هم جداشون نکن... نزار دلشون مثل دل خودت بسوزه
مینهو: هرگز!!!...
هرگز منو موعظه نکن!!!
نمیخوام کوچکترین اثری ازت توی زندگیم باشه!!!...اجازه نمیدم ردپایی ازت باقی بمونه!!!... فقط دو هفته فرصت میدم تا شرکتو منحل کنیم...هم سهمتو جدا کنی...هم خانوادمون رو!... خانوادمو از شهری که تو توش نفس میکشی میبرم!!!...مطمئن میشم حتی اتفاقی هم راهمون به هم نخوره!!...
از زبان جیهون:
به محض تموم شدن حرفاش با دستایی ک از شدت خشم میلرزیدن از اتاق بیرون رفت...و درو محکم کوبید!!!...از پنجره نگاه کردم...بسرعت سوار ماشینش شد و رفت...!
از لحظه ای که فهمیدم مینهو ۱۳ ساله اون نامه رو ندیده و خبر نداشته باعث مرگ برادرش شدم...سراسر وجودم به آتیش کشیده شد!!!!... عذاب وجدان مثل بختک شیره وجودمو میمکید.. عذابی که درست نظیر ۱۳ سال پیش بود...اون موقع میترسیدم!!...توان بیان کردن نداشتم...پس روی کاغذ اعتراف کردم و برای مینهو فرستادم تا هر طور که مناسب میدونست مجازاتم کنه...چه با زندان...چه با اسلحه ی خودش!
راضی بودم...هنوزم راضیم...اما دلم نمیخواد کسی به خاطر اشتباه من تقاص پس بده!...حالا چاره ای ندارم جز اینکه هرچی میگه گوش کنم!... وگرنه اوضاع از اینی ک هست وخیم تر میشه!!!...منم باید از خانوادم مراقبت کنم...
جیهون خشمگینه...هر کاری ک در مخیلات بگنجه میتونه انجام بده!... فعلا باید عقب بکشم... .
سریعا از اتاق کارم بیرون رفتم...خدمتکار رو صدا زدم...
_بقیه کجان؟
خدمتکار: جناب سویول گفتن میرن باشگاه... خانوم یوجین هم با دوستاشون رفتن بیرون... خانوم هم داخل اتاقشون هستن...
جیهون: پس تهیونگ کجاس؟
خدمتکار: از صبح که مدرسه رفتن ندیدمشون!...
همینکه این حرفو شنیدم سریع فهمیدم که از مدرسش رفته خونه مینهو!...
سریع دویدم به سمت حیاط...با ماشین به سمت خونه ی مینهو حرکت کردم...
از زبان تهیونگ:
توی حیاط نشسته بودیم...از یکی دو ساعت پیش یهو همه چی عجیب شد!... عمو مینهو...چانیول هیونگ...حتی خانوم دوهی که خاله صداش میزدم...همگی رفتارشون عجیب شد!...چیزی نگفتن...اما من میفهمیدم!...غرق افکارم بودم...
_تهیونگا؟
حواست کجاس؟!
تهیونگ: هی... هیچی... همینجا...ادامه بده... .
مشغول تمرینات لگاریتم شدیم که ماشین عمو مینهو دوباره برگشت!...به محض رسیدن ماشین...خانوم دوهی و چانیول بیرون دویدن!... ا/ت هم شوک شده بود!...
_یعنی چی شده؟!
تهیونگ: نمیدونم!...
عمو مینهو از ماشین پیاده شد...به طرف ما قدم برمیداشت...سر جامون مات و مبهوت ایستاده بودیم... عمو مینهو به من رسید!... با اخم غلیظی که بی سابقه بود...و صدایی که به سختی از گلو خارج میشد: وسایلتو جمع کن پسر!
از اخم ترسناکش به لکنت افتاده بودم!...به سختی آب دهنمو قورت دادم...
_ب...برای چی؟!
مینهو: چون باید بری!...دیگه هم این طرفا نبینمت...
وقتی اینطوری با من صحبت کرد ا/ت با ناراحتی گفت: آبا... ما داریم درس میخونیم... چرا اینطوری با تهیونگ صحبت میکنین؟!...چیشده؟!!!...
چانیول که گویا از قضیه خبر داشت...اومد جلو...دست ا/ت رو گرفت و عقب کشیدش!
_بعدا با هم صحبت میکنیم...
گیج و مبهوت ایستاده بودم...بقیه با صورتهای جدی دورم جمع شده بودن!...همه چیز غریبه بود...با درموندگی پرسیدم: من...کاری کردم که باعث ناراحتی شما شده ؟
مینهو: آخرین باره که با زبون خوش اینو بهت میگم...از اینجا برو!
دست بردم که کتابامو جمع کنم...با خودم گفتم بلاخره میفهمم که چه اتفاقی افتاده...ا/ت هم مثل من گیج شده بود!...با نگاه پرسش گرانه بی تابانه در جویای دلیل بود...اما کسی جوابشو نمیداد!...در همین حین ماشین پدرم جلوی در حیاط پارک شد!...از ماشین پایین اومد...بسرعت به طرفم دوید!...وقتی اومد داخل...عمو مینهو حتی به پدرم نگاه هم نکرد!...آبا هراسون و نفس زنان دست منو گرفت و گفت: باید بریم!
از زبان ا/ت:
عمو مینهو دست تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش برد... تازه به خودم اومدم و گفتم: این یعنی چی؟!!..این چه رفتاری بود؟!!..ما کار اشتباهی کردیم؟!!
آبا؟؟
چرا چیزی نمیگین؟!!
که آبا یهو فریاد زد!
_کیم تهیونگ برای همیشه تموم شد!!!
داشت گریه م میگرفت!...آمَ که وضعیتمو دید گفت:
بریم تا برات توضیح بدم...
۱۶.۸k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.