زیر سایه ی آشوبگر p37
لبخند مرموزی زد و گفت:
_پس زودتر برگردیم خونه
خندیدم و یه ذره از بستنیش رو با انگشت مالیدم به نوک بینیش
_چیکار میکنی بچه
غش کردم از خنده با دیدن صورتش
همونطور که دلم رو گرفته بودم گفتم:
_نمیدونی...شبیه دلقکی سیرک شدی....وای خدا..چقدر بهت میاد
اون هم با خنده ی من خندید....همونطور بهم خیره بود...از همون نگاه های عجیبش....با چیزی که گفت خنده رو لبم ماسید
_نمیدونم چه رازیه کنار تو بودن که همیشه حال آدم رو خوب میکنه....تو این مدت باعث و بانی دووم آوردنم و همینطور حس جدید و خوبم وجود توعه
قلبم اونقدر محکم میکوبید به سینه که میترسیدم صداش رو بشنوه
اون هم این حس جدید رو تجربه کرده بود....پس فقط من نبودم که فکر میکردم یه درد و مرضی گرفتم
کم کم داشتم به این حس ایمان میاوردم
با اینکه شاید باید بیشتر ازش مطمئن بشم و زود جوگیر نشم
سرمو انداختم پایین و گوشه لبم رو ریز گاز گرفتم
برای عوض کردن بحث گفتم:
_بریم خونه دیگه هوا داره سرد میشه
وقتی رسیدیم خونه مجسمه ای که براش گرفته بودم رو بهش نشون دادم
_خیلی قشنگه...یکی از بهترین هدیه هایی بود که گرفتم...بابت امشب ازت ممنونم
وقتی رفت روی تختم دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم
لبخند از رو لبم لحظه ای جدا نمیشد
کاش در آینده اتفاقات خوبی در انتظارمون باشه.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم
با گیجی دکمه سبز رو زدم
_سلام خانم مارشال
با شنیدن صدای سرگرد میلر سریع سر جام نشستم:
_سلام سرگرد خوب هستید؟
_ممنون..خواب که نبودید؟
ضایع شده از اینکه نه تنها حالم رو نپرسید بلکه فهمید خواب بودم گفتم:
_نه نه بیدار بودم...کاری پیش اومده؟
_باید حتما ببینمتون ....ساعت ۱۱ منتظرتون هستم روز خوش
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم قطع کرد
همیشه از این نظم و ترتیب پلیس ها بدم میومد ...سرگرد میلر هم غد و جدی بود ..ولی نمیتونستم منکر هوش و تواناییش بشم
نگاهی به ساعت کردم ۹ و نیم بود....با عجله دوشی گرفتم و لباس مرتب پوشیدم
قبل از ۱۱ رسیدم به دفترش
_پس زودتر برگردیم خونه
خندیدم و یه ذره از بستنیش رو با انگشت مالیدم به نوک بینیش
_چیکار میکنی بچه
غش کردم از خنده با دیدن صورتش
همونطور که دلم رو گرفته بودم گفتم:
_نمیدونی...شبیه دلقکی سیرک شدی....وای خدا..چقدر بهت میاد
اون هم با خنده ی من خندید....همونطور بهم خیره بود...از همون نگاه های عجیبش....با چیزی که گفت خنده رو لبم ماسید
_نمیدونم چه رازیه کنار تو بودن که همیشه حال آدم رو خوب میکنه....تو این مدت باعث و بانی دووم آوردنم و همینطور حس جدید و خوبم وجود توعه
قلبم اونقدر محکم میکوبید به سینه که میترسیدم صداش رو بشنوه
اون هم این حس جدید رو تجربه کرده بود....پس فقط من نبودم که فکر میکردم یه درد و مرضی گرفتم
کم کم داشتم به این حس ایمان میاوردم
با اینکه شاید باید بیشتر ازش مطمئن بشم و زود جوگیر نشم
سرمو انداختم پایین و گوشه لبم رو ریز گاز گرفتم
برای عوض کردن بحث گفتم:
_بریم خونه دیگه هوا داره سرد میشه
وقتی رسیدیم خونه مجسمه ای که براش گرفته بودم رو بهش نشون دادم
_خیلی قشنگه...یکی از بهترین هدیه هایی بود که گرفتم...بابت امشب ازت ممنونم
وقتی رفت روی تختم دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم
لبخند از رو لبم لحظه ای جدا نمیشد
کاش در آینده اتفاقات خوبی در انتظارمون باشه.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم
با گیجی دکمه سبز رو زدم
_سلام خانم مارشال
با شنیدن صدای سرگرد میلر سریع سر جام نشستم:
_سلام سرگرد خوب هستید؟
_ممنون..خواب که نبودید؟
ضایع شده از اینکه نه تنها حالم رو نپرسید بلکه فهمید خواب بودم گفتم:
_نه نه بیدار بودم...کاری پیش اومده؟
_باید حتما ببینمتون ....ساعت ۱۱ منتظرتون هستم روز خوش
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم قطع کرد
همیشه از این نظم و ترتیب پلیس ها بدم میومد ...سرگرد میلر هم غد و جدی بود ..ولی نمیتونستم منکر هوش و تواناییش بشم
نگاهی به ساعت کردم ۹ و نیم بود....با عجله دوشی گرفتم و لباس مرتب پوشیدم
قبل از ۱۱ رسیدم به دفترش
۳۹.۰k
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.