زیباترین جوجه
ویو جیمین
تو اتاقم بودم که یونگی اومد بالا و درو باز کرد که از جا پریدم
یونگی:چیشد؟(تعحب)
جیمین:حداقل بگم چیکارت نکنه قلبم اومد تو دهنم هوففففف
یونگی:خخخخخ بگیر بخواب فردا دیرت میشع ها
جیمین :همچین میگی انگار من بچم(چش غره)
یونگی:(از خنده پخش زمین شد)
پاشد و لپ جیمین و کشید و گفت
بیبی کوچولو فصلی نشو بگیر بخواب
جیمین:هوفففففف از مدرسه و هرچی درسه متنفرم(عصبی)
یونگی:میدونم چی میگی حالا بخواب
رفتن رو تخت و خوابیدن
ویو جیمین
ساعت نزدیکای ۵ صبح بود که با اون کابوس از جا پریدم یونگی هم ترسید و پاشد برام آب قند آورد دوباره اون روز فاکی یادم آوند لعنت بهشون
ولی یونگی مث اونا نیس دیگه حالم بهتر شده بود
یونگی:خوبی؟
جیمین:ا..اره...خوبم
یونگی:چیشد؟کابوس دیدی؟
جیمین:ا..اره چیزی نیس من میرم حاظر شم
یونگی:مدرست ۲ ساعت نیم دیگه شروع میشه ها
جیمین:عیب نداره انروز زود میرم
ویو جیمین
رفتم حاظر شدمو و رفتم مدرسه بعد اون برگشتم خونه و با یونگی رفتیم بستنی خوردیم
۳ هفته بعد
ویو جیمین
الان ۳ هفتس پشت سر هم وقتی چشمامو میبندم اون کابوس رو میبینم لعنتی ولم نمیکنه یونگی همش سوال میپرسید و من جواب نمیدهدم تصمیم گرفتن بهش بگم
جیمین:خب ددی
دقیقا ۱۸ سال پیش وقتی به دنیا اومدم خیلییییییی کوچولو بودم و اندازه کف دست بودم ۱ سال گذشت و تو روز تولدم تبدیل به جوجه شدم بعد چند هفته دوباره انسان شدم و این هرسال تو روز تولدم اتفاق میفته من قبل اینکه پیش تو باشم پیش ینفر دیگه بودم که وقتی اینو فهمید خیلی اذیتم میکرد و شکنجه میداد و اینا روز تولدم فرار کردم و تو منو پیدا کردی الان ۲ روز دیگه تولدمه و من دوباره جوجه میشم(زد زیر گریه)
یونگی:جیمین ساکت باش آروم باش...چیزی نیس گریه نکن.....لطفا(بغض)
جیمین :گریه میکنم چون روز تولدم باید از پیشت برم
تو اتاقم بودم که یونگی اومد بالا و درو باز کرد که از جا پریدم
یونگی:چیشد؟(تعحب)
جیمین:حداقل بگم چیکارت نکنه قلبم اومد تو دهنم هوففففف
یونگی:خخخخخ بگیر بخواب فردا دیرت میشع ها
جیمین :همچین میگی انگار من بچم(چش غره)
یونگی:(از خنده پخش زمین شد)
پاشد و لپ جیمین و کشید و گفت
بیبی کوچولو فصلی نشو بگیر بخواب
جیمین:هوفففففف از مدرسه و هرچی درسه متنفرم(عصبی)
یونگی:میدونم چی میگی حالا بخواب
رفتن رو تخت و خوابیدن
ویو جیمین
ساعت نزدیکای ۵ صبح بود که با اون کابوس از جا پریدم یونگی هم ترسید و پاشد برام آب قند آورد دوباره اون روز فاکی یادم آوند لعنت بهشون
ولی یونگی مث اونا نیس دیگه حالم بهتر شده بود
یونگی:خوبی؟
جیمین:ا..اره...خوبم
یونگی:چیشد؟کابوس دیدی؟
جیمین:ا..اره چیزی نیس من میرم حاظر شم
یونگی:مدرست ۲ ساعت نیم دیگه شروع میشه ها
جیمین:عیب نداره انروز زود میرم
ویو جیمین
رفتم حاظر شدمو و رفتم مدرسه بعد اون برگشتم خونه و با یونگی رفتیم بستنی خوردیم
۳ هفته بعد
ویو جیمین
الان ۳ هفتس پشت سر هم وقتی چشمامو میبندم اون کابوس رو میبینم لعنتی ولم نمیکنه یونگی همش سوال میپرسید و من جواب نمیدهدم تصمیم گرفتن بهش بگم
جیمین:خب ددی
دقیقا ۱۸ سال پیش وقتی به دنیا اومدم خیلییییییی کوچولو بودم و اندازه کف دست بودم ۱ سال گذشت و تو روز تولدم تبدیل به جوجه شدم بعد چند هفته دوباره انسان شدم و این هرسال تو روز تولدم اتفاق میفته من قبل اینکه پیش تو باشم پیش ینفر دیگه بودم که وقتی اینو فهمید خیلی اذیتم میکرد و شکنجه میداد و اینا روز تولدم فرار کردم و تو منو پیدا کردی الان ۲ روز دیگه تولدمه و من دوباره جوجه میشم(زد زیر گریه)
یونگی:جیمین ساکت باش آروم باش...چیزی نیس گریه نکن.....لطفا(بغض)
جیمین :گریه میکنم چون روز تولدم باید از پیشت برم
۷.۹k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.