پارت ۱۱
از زبا کنیا ₩
منم که بغض کرده بودم دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم ( اصلا به درک)
بعدش بدو بدو رفتم توی اتاقم و در رو کوبیدم به هم. ناراحت شده بودم. چرا باید باهام همچین کاری میکرد؟ فقط برای یکم شیرکاکائو؟ واقعا عصبانی و بیشتر ناراحت بودم. از خیرش گذشتم و و روی صندلی با غُصه نشستم. توی دلم حسابی فحشش میدادم. با صدای بسته شدن در و قفل شدنش متوجه شدم رفتن. به خودم دلداری دادم ( ناراحت نباش دختر دفعه بعدی میری.) آههههههه
از زبان شوگا €
خودم هم از رفتارم پشیمون شدم. وقتی دیدم توی چشاش اشک جمع شده حالم بد شد. چرا اونطوری کردم؟مگه چیکار کرده بود؟ خدایاااااا
سعی کردم عادی به نظر برسم و گفتم ( خیلی خوب بریم دیره)
در رو هم قفل کردم تا بیرون نیاد کاری دست خودش بده. نامجون گفت ( شوگا به نظرم نباید ... )
گفتم ( تو ببند. بعضی وقت ها تنبیه لازمه. خودتون که میدونین چقدر پروئه. کار درستو کردم)
ولی خیلی در مورد جمله آخرم مطمئن نبودم. رسیدیم بازار. همه ماسک زدیم تا صورتمون مشخص نباشه و برای اینکه جلب توجه نکنیم ۲ نفری تقسیم شدیم و تهیونگ هم تنها رفت. من و کوکی باهم رفتیم.داشتیم از کنار یه مغازه کفش فروشی رد شدیم که جونگ کوک گفت ( امممم چیزه هیونگ.... نظرت چیه براش یا چیزی بخری؟)
به نظرم ایده ی خوبی بود ولی گفتم(چرا؟)
گفت ( ناراحتش کردی. اونم بدجور)
گفتم (باشه بریم)
وارد مغازه شدیم. ی کفش مشکی نظرم رو جلب کرد و برش داشتم. به نظرم اندازش میشد . کوک گفت ( واو هیونگ چه خشگله)
گفتم ( آره. همینو میاریم)
خریدمش و رفتیم ادامه پاساژ .
همه مون خرت و پرت های زیادی خریدیم.بعد چند ساعت برگشتیم. وارد عمارت شدیم.لامپ اتاقش خاموش بود و فهمیدم خوابه. یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم( فردا خیلی کار داریم زود بیدار شو. درضمن برای هر دوتامون شیر کاکائو خریدم.)
در اتاقش رو بستم و پایین اومدم. اعضا داشتن چیز هایی که خریده بودن رو به هم نشون میدادن.
جین گفت ( تو چی خریدی یونگی؟)
گفتم ( الان خستم فردا نشون میدم)
ساعت ۵ بعد از ظهر بود. توی اتاقم مشغول برنامه ریزی برای فردا بودم .باید کار ها رو هماهنگ میکردم تا پس فردا راهی عملیات بشیم. ////پرش زمانی ۸ شب.....
از زبان کنیا ₩
نیم ساعتی میشد که بیدار بودم. لامپ اتاقم رو روشن کردم و دیدم که بسته روی میزمه و یه نامه کنارشه. خوندمش.یعنی از طرف یونگی بود؟ آره خودش بود چون دست خطش مثل اون بود. بسته رو باز کردم .وااااااااااای چقدر کفشا قشنگ بودن. اصلا باورم نمیشد فردی به اون سردی همچین سلیقه ایی و افکاری داشته باشه. خوب باید بگم بخشیدمش. آجوما صدام زد و گفت ( خانم جوان شم حاضره. همه منتظر شمان)
گفتم ( چشم آجوما اومدم)
کفشا رو توی کمدم گذاشتم و پایین رفتم. هنوز لباس بیرونیم تنم بود. همین که
منم که بغض کرده بودم دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم ( اصلا به درک)
بعدش بدو بدو رفتم توی اتاقم و در رو کوبیدم به هم. ناراحت شده بودم. چرا باید باهام همچین کاری میکرد؟ فقط برای یکم شیرکاکائو؟ واقعا عصبانی و بیشتر ناراحت بودم. از خیرش گذشتم و و روی صندلی با غُصه نشستم. توی دلم حسابی فحشش میدادم. با صدای بسته شدن در و قفل شدنش متوجه شدم رفتن. به خودم دلداری دادم ( ناراحت نباش دختر دفعه بعدی میری.) آههههههه
از زبان شوگا €
خودم هم از رفتارم پشیمون شدم. وقتی دیدم توی چشاش اشک جمع شده حالم بد شد. چرا اونطوری کردم؟مگه چیکار کرده بود؟ خدایاااااا
سعی کردم عادی به نظر برسم و گفتم ( خیلی خوب بریم دیره)
در رو هم قفل کردم تا بیرون نیاد کاری دست خودش بده. نامجون گفت ( شوگا به نظرم نباید ... )
گفتم ( تو ببند. بعضی وقت ها تنبیه لازمه. خودتون که میدونین چقدر پروئه. کار درستو کردم)
ولی خیلی در مورد جمله آخرم مطمئن نبودم. رسیدیم بازار. همه ماسک زدیم تا صورتمون مشخص نباشه و برای اینکه جلب توجه نکنیم ۲ نفری تقسیم شدیم و تهیونگ هم تنها رفت. من و کوکی باهم رفتیم.داشتیم از کنار یه مغازه کفش فروشی رد شدیم که جونگ کوک گفت ( امممم چیزه هیونگ.... نظرت چیه براش یا چیزی بخری؟)
به نظرم ایده ی خوبی بود ولی گفتم(چرا؟)
گفت ( ناراحتش کردی. اونم بدجور)
گفتم (باشه بریم)
وارد مغازه شدیم. ی کفش مشکی نظرم رو جلب کرد و برش داشتم. به نظرم اندازش میشد . کوک گفت ( واو هیونگ چه خشگله)
گفتم ( آره. همینو میاریم)
خریدمش و رفتیم ادامه پاساژ .
همه مون خرت و پرت های زیادی خریدیم.بعد چند ساعت برگشتیم. وارد عمارت شدیم.لامپ اتاقش خاموش بود و فهمیدم خوابه. یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم( فردا خیلی کار داریم زود بیدار شو. درضمن برای هر دوتامون شیر کاکائو خریدم.)
در اتاقش رو بستم و پایین اومدم. اعضا داشتن چیز هایی که خریده بودن رو به هم نشون میدادن.
جین گفت ( تو چی خریدی یونگی؟)
گفتم ( الان خستم فردا نشون میدم)
ساعت ۵ بعد از ظهر بود. توی اتاقم مشغول برنامه ریزی برای فردا بودم .باید کار ها رو هماهنگ میکردم تا پس فردا راهی عملیات بشیم. ////پرش زمانی ۸ شب.....
از زبان کنیا ₩
نیم ساعتی میشد که بیدار بودم. لامپ اتاقم رو روشن کردم و دیدم که بسته روی میزمه و یه نامه کنارشه. خوندمش.یعنی از طرف یونگی بود؟ آره خودش بود چون دست خطش مثل اون بود. بسته رو باز کردم .وااااااااااای چقدر کفشا قشنگ بودن. اصلا باورم نمیشد فردی به اون سردی همچین سلیقه ایی و افکاری داشته باشه. خوب باید بگم بخشیدمش. آجوما صدام زد و گفت ( خانم جوان شم حاضره. همه منتظر شمان)
گفتم ( چشم آجوما اومدم)
کفشا رو توی کمدم گذاشتم و پایین رفتم. هنوز لباس بیرونیم تنم بود. همین که
۱۹.۳k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.