✞رمان انتقام✞ پارت 68
•انتقام
دیانا: همون موقع درباز شد و سر کله مزاحما پیدا شد...
مهراب: ای بابا اقا قبول نیس من صحنه میخواستم...
رضا: میتونی به این فکر کنی که ی نفر دیانا رو روی اُپن نشونده...
امیر: عووو چه ریز بین..
اتوسا: میزاشتین راحت باشن تنهایی
بالاخره اونا که مارو ادم حساب نمیکنن...
ارسلان: ی دو دقیقه خفه میشید؟...
دیانا: اصن شما اینجا چیکار میکنین
مهراب: حوصلمون سر رفته بود اومدیم شمارو تماشا کنیم...
رضا: شمام که ی پا فیلم خاکبرسری هستین اومدیم شمارو ببینیم...
پانیذ: ببند دهنتو رضا عزیزم...
مهدیس: ببخشید یکم بیشعورن اینا...
مهراب: اصن اون صبحونه چشمک میزنه
ارسلان میشه به جای دیانا به من غذا بدی؟
دیانا: با حرف مهراب همه زدن زیر خنده به جز منو ارسلان همشون اومد سر میز نشستن و شروع کردن صبحونه خوردن...
رضا: ولی دیانا ی کرم پودر میزدی...
دیانا: مثل خنگا نگاهش کردم که اشاره کرد به روی گردنم که متوجه کبودی گردنم شدم...
_اولا خفه شو رضا دوما حساسیته
مهراب: تو و ارسلان با هم حساسیت میگیرین؟اخه اونم گردنش کبوده...
دیانا: ی نگاه اعصبی به ارسلان انداختم بعدشم با حرس زل زدم تو چشای مهراب رضا...
ارسلان: خفه میشید یا از خونم بندازمتون بیرون؟
مهراب: اره دیگه رفیقاتو بنداز بیرون مایی که همیشه پشتت بودیم...
رضا؛ ولش کن بی معرفتو..
امیر: پسرا ادم باشین دیگ
اتوسا: تو دیگه حرف نزن که از همه بدتری..
مهدیس: دخترا باهاتون کار دارم بعد اینکه صبحونتون و خوردین بیاین که بهتون بگم...
مهراب: یعنی ما اضافه بودیم؟
رضا: هر چی هست اخرش به بدبختی ما خطم میشه...
ارسلان: هر غلطی دلتون میخواد بکنید ولی دیانارو دخالت ندید
امیر: داداش اروم برو اتوسا هم حق نداره دخالت بدین...
اتوسا: امیر و ارسلان عزیز شما نمیتونین جلوی مارو بگیرین پس زور نزنین...
دیانا: همون موقع درباز شد و سر کله مزاحما پیدا شد...
مهراب: ای بابا اقا قبول نیس من صحنه میخواستم...
رضا: میتونی به این فکر کنی که ی نفر دیانا رو روی اُپن نشونده...
امیر: عووو چه ریز بین..
اتوسا: میزاشتین راحت باشن تنهایی
بالاخره اونا که مارو ادم حساب نمیکنن...
ارسلان: ی دو دقیقه خفه میشید؟...
دیانا: اصن شما اینجا چیکار میکنین
مهراب: حوصلمون سر رفته بود اومدیم شمارو تماشا کنیم...
رضا: شمام که ی پا فیلم خاکبرسری هستین اومدیم شمارو ببینیم...
پانیذ: ببند دهنتو رضا عزیزم...
مهدیس: ببخشید یکم بیشعورن اینا...
مهراب: اصن اون صبحونه چشمک میزنه
ارسلان میشه به جای دیانا به من غذا بدی؟
دیانا: با حرف مهراب همه زدن زیر خنده به جز منو ارسلان همشون اومد سر میز نشستن و شروع کردن صبحونه خوردن...
رضا: ولی دیانا ی کرم پودر میزدی...
دیانا: مثل خنگا نگاهش کردم که اشاره کرد به روی گردنم که متوجه کبودی گردنم شدم...
_اولا خفه شو رضا دوما حساسیته
مهراب: تو و ارسلان با هم حساسیت میگیرین؟اخه اونم گردنش کبوده...
دیانا: ی نگاه اعصبی به ارسلان انداختم بعدشم با حرس زل زدم تو چشای مهراب رضا...
ارسلان: خفه میشید یا از خونم بندازمتون بیرون؟
مهراب: اره دیگه رفیقاتو بنداز بیرون مایی که همیشه پشتت بودیم...
رضا؛ ولش کن بی معرفتو..
امیر: پسرا ادم باشین دیگ
اتوسا: تو دیگه حرف نزن که از همه بدتری..
مهدیس: دخترا باهاتون کار دارم بعد اینکه صبحونتون و خوردین بیاین که بهتون بگم...
مهراب: یعنی ما اضافه بودیم؟
رضا: هر چی هست اخرش به بدبختی ما خطم میشه...
ارسلان: هر غلطی دلتون میخواد بکنید ولی دیانارو دخالت ندید
امیر: داداش اروم برو اتوسا هم حق نداره دخالت بدین...
اتوسا: امیر و ارسلان عزیز شما نمیتونین جلوی مارو بگیرین پس زور نزنین...
۳۲.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.