رمان بی سخن
رمان بی سخن
پارت ۵
دیانا
صبح تو اتاق با نور افتاب که به چشمم خورد بیدار شدم دیدم تکون نمیتونم بخورم دست ارسلان و دیدم که دورم حلقه کرده تکون نخوردم که بیدار نشه
ارسلان : دیانا تو بیداری
دیانا : اره ببخشید بیدارت کردم
ارسلان : نه بابا بیدار بودم
دیانا : برگشتم لبم وگذاشتم رو لبش
ارسلان : همراهیش کردم
رضا : درو باز کردم با چیزی که دیدم خنده ام گرفت
ارسلان : رو اب بخندی برو بیرون الان میایم
دیانا : پاشدمی تیشرت سفید پوشیدم با ساپورت مشکی موهامو دم اسبی بستم
با ارسلان رفتیم سر میز صبحانه
نیکا : بچه ها امروز بریمجنگل
دیانا : اره خیلی خوش میگذره
صبحانه رو خوردیم جمع کردیم رفتیم حاضر شیم ی ساپورت مشکی پوشیدم با نیم تنه مشکی روش ی کاپشن سفید پوشیدم کلاه مشکی گذاشتم
ارسلان : ی شلوار جین پوشیدم هودی مشکی ی پافر سفید پوشیدم
دیانا : راه افتادیم بعد ۳۰ مین رسیدیم اول جنگل ی رودخانه بود میترسیدم رد شدم ارسلان اومد دستمو گرفت رد شدیم ی جا نشستیم اتیش روشن کردیم با دخترا برنامه ریزی کردیم پسرا رو بندازیم تو اب یک دو سه گفتیم پرتشون کردیم
ارسلان : دیانااااااا
متین : نیکا مگه اینکه دستم نرسه بهت
رضا : پانیذ زندت نمیزارم
محراب : مهشاد اب یخه نمیگی سرما میخورم
دخترا : 😂😂
ارسلان : از اب اومدم بیرون دیانا رو پرت کردم
دیانا : نمیتونستم نفس بکشم تو اب دست و پا میزدم
ارسلان ترو خدا کمکم کننن😭
ارسلان : کشیدمش از اب بیرون گرفتمش تو بغلم
ببخشید عشقم ی پتو انداختم روش
دیانا : خودم جمع کردم تو بغلش
متین : i love you baby😂
ارسلان : ی تیکه چوب پرت کردم سمتش
زهرمار نمیتونی دهنتو ببیندی متین
متین : نه
ارسلان : پس وایسا الان نشونت میدم
افتادم دنبالشگرفتمش کلی قلقلکش دادم
متین : ولم کن دستشویم گرفته
بچه ها : 😂😂😂
پارت ۵
دیانا
صبح تو اتاق با نور افتاب که به چشمم خورد بیدار شدم دیدم تکون نمیتونم بخورم دست ارسلان و دیدم که دورم حلقه کرده تکون نخوردم که بیدار نشه
ارسلان : دیانا تو بیداری
دیانا : اره ببخشید بیدارت کردم
ارسلان : نه بابا بیدار بودم
دیانا : برگشتم لبم وگذاشتم رو لبش
ارسلان : همراهیش کردم
رضا : درو باز کردم با چیزی که دیدم خنده ام گرفت
ارسلان : رو اب بخندی برو بیرون الان میایم
دیانا : پاشدمی تیشرت سفید پوشیدم با ساپورت مشکی موهامو دم اسبی بستم
با ارسلان رفتیم سر میز صبحانه
نیکا : بچه ها امروز بریمجنگل
دیانا : اره خیلی خوش میگذره
صبحانه رو خوردیم جمع کردیم رفتیم حاضر شیم ی ساپورت مشکی پوشیدم با نیم تنه مشکی روش ی کاپشن سفید پوشیدم کلاه مشکی گذاشتم
ارسلان : ی شلوار جین پوشیدم هودی مشکی ی پافر سفید پوشیدم
دیانا : راه افتادیم بعد ۳۰ مین رسیدیم اول جنگل ی رودخانه بود میترسیدم رد شدم ارسلان اومد دستمو گرفت رد شدیم ی جا نشستیم اتیش روشن کردیم با دخترا برنامه ریزی کردیم پسرا رو بندازیم تو اب یک دو سه گفتیم پرتشون کردیم
ارسلان : دیانااااااا
متین : نیکا مگه اینکه دستم نرسه بهت
رضا : پانیذ زندت نمیزارم
محراب : مهشاد اب یخه نمیگی سرما میخورم
دخترا : 😂😂
ارسلان : از اب اومدم بیرون دیانا رو پرت کردم
دیانا : نمیتونستم نفس بکشم تو اب دست و پا میزدم
ارسلان ترو خدا کمکم کننن😭
ارسلان : کشیدمش از اب بیرون گرفتمش تو بغلم
ببخشید عشقم ی پتو انداختم روش
دیانا : خودم جمع کردم تو بغلش
متین : i love you baby😂
ارسلان : ی تیکه چوب پرت کردم سمتش
زهرمار نمیتونی دهنتو ببیندی متین
متین : نه
ارسلان : پس وایسا الان نشونت میدم
افتادم دنبالشگرفتمش کلی قلقلکش دادم
متین : ولم کن دستشویم گرفته
بچه ها : 😂😂😂
۹.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.