(5) You love a vampire : part 1
ک: نیازی نیست بدونی
ل:یعنی چی؟؟!!میخوام بدونم به چه دلیل کوفتی ای اینجام!
لیوان رو برداشت و تو یه دستش فشار داد و شکست دستش شروع به خونریزی کرد
کریس بی اهمیت گفت:
نقشه اینه که من یه نامه صلح الکی مینویسم و به اونا میدیم بعد از اینکه قبول کردن مدتی اونجا میریم و بعد کمکم همرو میکشیم و تاج و تخت میگیرم و بعد از کامل شدن ماه خونین پادشاه همه خون اشام ها میشم...فهمیدی چی گفتم؟
ل: آره...کر که نیستم
ک: حالام میتونی بری
لوهیون دست زخمیش رو مشت کرد و با عصبانیت نگاه میکرد بعدم پاهاشو کوبید و از اتاق خارج شد
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
پرنسس هنوز نمیتونست باور کنه که شوالیه ها اومدن بهشون با لبخند گفت:
بچه ها ممنون که اومدین خیلی خوشحالم
بقیه: ماهم همینطور
_شب بخیر بچه ها
بقیه : شب بخیر پرنسس
رفت توی اتاق و لباس خوابش رو پوشید . دو ساعت بعد با صدای عجیبی که صداش میکرد بیدار شد:
+...لی...لی....بیا اینجا
از جاش بلند شد و نشست . صدا دوباره بهش اصرار میکرد که همراهش بیاد
+...لیلی....بیا اینجا دختر زودباش...بیا اینجا
بلند شد و همراه صدا از اتاقش بیرون رفت صدا سمت یه اتاق قدیمی میرفت که سوهو هیچوقت بهش اجازه نمیداد بره اونجا ....اما احساس کرد حالا که دیگه 18 سالشه شاید بتونه داخل اون اتاق بره. رفت داخل . در محکم پشت سرش بسته شد . صدا دوباره صداش کرد :
+لیلی...اینجا...من اینجام
روشو برگردوند صدا از یه چیزی که زیر پارچه بود میومد خیلی آروم با ترس پارچه رو برداشت اما چیزی جز یه آینه ی قدیمی نبود روی آینه دستی کشید ظاهرا حتی قدیمی تر از اینکه پدر مادرش به دنیا بیان بود . خودشو توش نگاه کرد و دوباره صدارو شنید
+لیلی...
اینبار یک نفر رو توی آینه دید که یه شنل بنفش پوشیده و با کمی فاصله پشت سرشه . از ترس برگشت و پشتشو نگاه کرد اما پشت سرش نبود ولی وقتی دوباره سمت آینه برگشت اونجا وایساده بود . دوباره برگشت و پشتشو نگاه کرد . هیچی نبود .
اینبار که برگشت سمت آینه درست پشت سرش وایساده بود یهو گردنشو گرفت . لیلی نمیتونست مقاومت کنه چون خیلی محکم گرفته بودش . ولش کرد و غیب شد . لیلی آروم آروم با ترس سمت آینه رفت اینبار دوتا دست از آینه بیرون اومدن دو طرف صورتشو گرفتن از ترس نمیدونست چیکار کنه انگار دوتا چشم سفید دید که یهو چیزای خیلی عجیبی دید
.اول انگار خودشو دید که داره یکی رو میبوسه ولی اون تائو نبود و صورتشم معلوم نبود. موهای قهوه ای داشت با قد بلند
.بعد انگار یکی رو دید که از پشت به تائو تیر زد
.بعد انگار یه نفر دستور داد تا سوهورو ببرن و زندانیش کنن
.بعد انگار لوهان و دید که سینه خیز سمت شمشیرش میرفت ولی یه نفر روی شمشیرش پا گذاشت
.در آخرم یکی رو دید که شمشیر و توی دل لی کرد
چیزهای عجیبی داشت میدید که دستها ولش کردن . روی زمین افتاد دوباره به آینه نگاه کرد و یکی رو دید که با چاقو داره به سمتش میاد جیغ کشید و از خواب پرید . همه ی اینا خواب بود اما چه خواب عجیب و غریبی
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
ل:یعنی چی؟؟!!میخوام بدونم به چه دلیل کوفتی ای اینجام!
لیوان رو برداشت و تو یه دستش فشار داد و شکست دستش شروع به خونریزی کرد
کریس بی اهمیت گفت:
نقشه اینه که من یه نامه صلح الکی مینویسم و به اونا میدیم بعد از اینکه قبول کردن مدتی اونجا میریم و بعد کمکم همرو میکشیم و تاج و تخت میگیرم و بعد از کامل شدن ماه خونین پادشاه همه خون اشام ها میشم...فهمیدی چی گفتم؟
ل: آره...کر که نیستم
ک: حالام میتونی بری
لوهیون دست زخمیش رو مشت کرد و با عصبانیت نگاه میکرد بعدم پاهاشو کوبید و از اتاق خارج شد
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
پرنسس هنوز نمیتونست باور کنه که شوالیه ها اومدن بهشون با لبخند گفت:
بچه ها ممنون که اومدین خیلی خوشحالم
بقیه: ماهم همینطور
_شب بخیر بچه ها
بقیه : شب بخیر پرنسس
رفت توی اتاق و لباس خوابش رو پوشید . دو ساعت بعد با صدای عجیبی که صداش میکرد بیدار شد:
+...لی...لی....بیا اینجا
از جاش بلند شد و نشست . صدا دوباره بهش اصرار میکرد که همراهش بیاد
+...لیلی....بیا اینجا دختر زودباش...بیا اینجا
بلند شد و همراه صدا از اتاقش بیرون رفت صدا سمت یه اتاق قدیمی میرفت که سوهو هیچوقت بهش اجازه نمیداد بره اونجا ....اما احساس کرد حالا که دیگه 18 سالشه شاید بتونه داخل اون اتاق بره. رفت داخل . در محکم پشت سرش بسته شد . صدا دوباره صداش کرد :
+لیلی...اینجا...من اینجام
روشو برگردوند صدا از یه چیزی که زیر پارچه بود میومد خیلی آروم با ترس پارچه رو برداشت اما چیزی جز یه آینه ی قدیمی نبود روی آینه دستی کشید ظاهرا حتی قدیمی تر از اینکه پدر مادرش به دنیا بیان بود . خودشو توش نگاه کرد و دوباره صدارو شنید
+لیلی...
اینبار یک نفر رو توی آینه دید که یه شنل بنفش پوشیده و با کمی فاصله پشت سرشه . از ترس برگشت و پشتشو نگاه کرد اما پشت سرش نبود ولی وقتی دوباره سمت آینه برگشت اونجا وایساده بود . دوباره برگشت و پشتشو نگاه کرد . هیچی نبود .
اینبار که برگشت سمت آینه درست پشت سرش وایساده بود یهو گردنشو گرفت . لیلی نمیتونست مقاومت کنه چون خیلی محکم گرفته بودش . ولش کرد و غیب شد . لیلی آروم آروم با ترس سمت آینه رفت اینبار دوتا دست از آینه بیرون اومدن دو طرف صورتشو گرفتن از ترس نمیدونست چیکار کنه انگار دوتا چشم سفید دید که یهو چیزای خیلی عجیبی دید
.اول انگار خودشو دید که داره یکی رو میبوسه ولی اون تائو نبود و صورتشم معلوم نبود. موهای قهوه ای داشت با قد بلند
.بعد انگار یکی رو دید که از پشت به تائو تیر زد
.بعد انگار یه نفر دستور داد تا سوهورو ببرن و زندانیش کنن
.بعد انگار لوهان و دید که سینه خیز سمت شمشیرش میرفت ولی یه نفر روی شمشیرش پا گذاشت
.در آخرم یکی رو دید که شمشیر و توی دل لی کرد
چیزهای عجیبی داشت میدید که دستها ولش کردن . روی زمین افتاد دوباره به آینه نگاه کرد و یکی رو دید که با چاقو داره به سمتش میاد جیغ کشید و از خواب پرید . همه ی اینا خواب بود اما چه خواب عجیب و غریبی
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
۴.۲k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.