فیک من
پارت 16
#قاتل_من
اگ رگمو بزنم مطمئنم برای همیشه راحت میشدم اشکام سرازیر می شود....تصمیمم جدی بود باید انجامش میدادم میدونستم اگ باز قراره برم بیرون باید تو اتاق زندانی بشم.... نفسمو بیرم دادم و چشمامو بستم و موس محکم گرفتم و نزدیک رگ دستم کردم...که نا خودآگاه قیافه معصوم هینااا جلوم ظاهر شد... اگ من بمیرم اون چی میشه اون دختر فقط پنج سالشه بدون سرپرست چطور میتونه به بقیه زندگیش ادامه بده...بعدشم کی میدونه شاید بابام اون شرکت و به اون کیم بده و منو از اینجا ازاد کنه اگ خودکشی کنم... ممکنه تمام تلاش های بابام هدر بره...
با صدای کوک به خودمم اومدم اون موس و از دستم پرت کردم...که سوزش شدیدی تو دستم حس کردم نگاهی به دستم انداختم دستم زخم عمیقی ورداشته بود ولی خب خطرناک نبود....
ترسیده بودم که نکنه کوک متوجه بشه...حتما کارم ساختس... دستمو زیر اب سرد گرفتم و تا خونش بند بیاد بعد خم شدم و تیکه ای از لباسمو پاره کردم و دور مچ دستم بستم ایشش چقد درد داره...من احمق نزدیک بود چیکار کنم....هوففف
کوک : دختر اون تو داری چیکار میکنی...
من اینجا پاهام خشک شد از بس ایستادم...
ا/ت اومدم...
ا/ت در باز کردم و رفتم بیرون سعی کردم دستمو پشتم قایم کنم ک کوک بوی نبره....
ا/ت ببخشید که باعث شدم منتظر بمونی...
کوک: نه مشکلی نیست فقط بجنب بریم معطل نکن...
ا/ت چشممم....
خدایا خودت به خیر کن کوک چیزی نفهمه...
و گرنه باید تنبیهه اون داعشی رو تحمل کنم (تهیونگ میگه)
کوک: ا/ت خوبی ؟
ا/ت : ار...ارهه...خ...خوبم چطور مگه؟
کوک: مطمئن شم ک خوبی ؟
ا/ت: (تو دلش) یاخدااا نکنه چیزی فهمیده ولی نمیخواد به روم بیاره منتظره من سر صحبت و باز کنم....
ا/ت هیم مطمئن باشید حالم اوکیه....چرا میپرسید ؟
کوک: خب چیزه....راستش چطور بگم...
ا/ت راحت باشید کتک های تهیونگ و میگید؟
کوک: اره... ببخشید پرسیدم
ا/ت نه نه مهم نیست.... خب راستش الان یکم بهترم...
کوک : که اینطور...
ا/ت ببخشید میتونم یه سوال ازتون ببپرسم؟
کوک: بله البته بفرماید....
ا/ت : خبری از بابام شد؟
کوک: متاسفانه فعلا نه...
ا/ت : اها ک اینطور...
ویو/ات
چرا هنوز از بابام خبری نشده ینی ممکنه بابام...
نه نه امکان نداره نباید اینشکلی بشه باید از اینجا برمممم....
نزدیک اتاقم شدم...و همچنان دستمو پشتم قایم کرده بودم و وارد اتاق شدم...و کوک در قفل کرد هوفففی کشیدم و رو در اتاق تکیه دادم وشروع کردم...به گریه کردن اگ بابام بیخیالم شه چی ؟ اگ بابام فراموشم کنه چی ؟ اگ قرار نیست از اینجا آزاد بشم چییی؟ اگ اون تهیونگ مجبور کنه خدمتکار این عمارت بشم چیی؟ اگ دیگ نتونستم هینا را ببینم چییی؟ هزارتا فکرای منفی به سرم میزد و فقط گریه هام شدت میگرفت...
نگاهی به ساعتی ک روی مچ دستم بود انداختم فقط ده ساعت مونده بود....تا سرنوشت شومی که قراره برام رقم بخوره...استرس شدیدی کل وجودمو فرا گرفته بود طوری ک نمیتونستم سرجام بمونم...بلند شدم و تو اتاق فقط رژه میرفتم...و هر دقیقه ای ک از اون ده ساعت میگذشت قلبم تیر میکشید....انگار قراره به لحظات آخر عمرم برسم...
#قاتل_من
اگ رگمو بزنم مطمئنم برای همیشه راحت میشدم اشکام سرازیر می شود....تصمیمم جدی بود باید انجامش میدادم میدونستم اگ باز قراره برم بیرون باید تو اتاق زندانی بشم.... نفسمو بیرم دادم و چشمامو بستم و موس محکم گرفتم و نزدیک رگ دستم کردم...که نا خودآگاه قیافه معصوم هینااا جلوم ظاهر شد... اگ من بمیرم اون چی میشه اون دختر فقط پنج سالشه بدون سرپرست چطور میتونه به بقیه زندگیش ادامه بده...بعدشم کی میدونه شاید بابام اون شرکت و به اون کیم بده و منو از اینجا ازاد کنه اگ خودکشی کنم... ممکنه تمام تلاش های بابام هدر بره...
با صدای کوک به خودمم اومدم اون موس و از دستم پرت کردم...که سوزش شدیدی تو دستم حس کردم نگاهی به دستم انداختم دستم زخم عمیقی ورداشته بود ولی خب خطرناک نبود....
ترسیده بودم که نکنه کوک متوجه بشه...حتما کارم ساختس... دستمو زیر اب سرد گرفتم و تا خونش بند بیاد بعد خم شدم و تیکه ای از لباسمو پاره کردم و دور مچ دستم بستم ایشش چقد درد داره...من احمق نزدیک بود چیکار کنم....هوففف
کوک : دختر اون تو داری چیکار میکنی...
من اینجا پاهام خشک شد از بس ایستادم...
ا/ت اومدم...
ا/ت در باز کردم و رفتم بیرون سعی کردم دستمو پشتم قایم کنم ک کوک بوی نبره....
ا/ت ببخشید که باعث شدم منتظر بمونی...
کوک: نه مشکلی نیست فقط بجنب بریم معطل نکن...
ا/ت چشممم....
خدایا خودت به خیر کن کوک چیزی نفهمه...
و گرنه باید تنبیهه اون داعشی رو تحمل کنم (تهیونگ میگه)
کوک: ا/ت خوبی ؟
ا/ت : ار...ارهه...خ...خوبم چطور مگه؟
کوک: مطمئن شم ک خوبی ؟
ا/ت: (تو دلش) یاخدااا نکنه چیزی فهمیده ولی نمیخواد به روم بیاره منتظره من سر صحبت و باز کنم....
ا/ت هیم مطمئن باشید حالم اوکیه....چرا میپرسید ؟
کوک: خب چیزه....راستش چطور بگم...
ا/ت راحت باشید کتک های تهیونگ و میگید؟
کوک: اره... ببخشید پرسیدم
ا/ت نه نه مهم نیست.... خب راستش الان یکم بهترم...
کوک : که اینطور...
ا/ت ببخشید میتونم یه سوال ازتون ببپرسم؟
کوک: بله البته بفرماید....
ا/ت : خبری از بابام شد؟
کوک: متاسفانه فعلا نه...
ا/ت : اها ک اینطور...
ویو/ات
چرا هنوز از بابام خبری نشده ینی ممکنه بابام...
نه نه امکان نداره نباید اینشکلی بشه باید از اینجا برمممم....
نزدیک اتاقم شدم...و همچنان دستمو پشتم قایم کرده بودم و وارد اتاق شدم...و کوک در قفل کرد هوفففی کشیدم و رو در اتاق تکیه دادم وشروع کردم...به گریه کردن اگ بابام بیخیالم شه چی ؟ اگ بابام فراموشم کنه چی ؟ اگ قرار نیست از اینجا آزاد بشم چییی؟ اگ اون تهیونگ مجبور کنه خدمتکار این عمارت بشم چیی؟ اگ دیگ نتونستم هینا را ببینم چییی؟ هزارتا فکرای منفی به سرم میزد و فقط گریه هام شدت میگرفت...
نگاهی به ساعتی ک روی مچ دستم بود انداختم فقط ده ساعت مونده بود....تا سرنوشت شومی که قراره برام رقم بخوره...استرس شدیدی کل وجودمو فرا گرفته بود طوری ک نمیتونستم سرجام بمونم...بلند شدم و تو اتاق فقط رژه میرفتم...و هر دقیقه ای ک از اون ده ساعت میگذشت قلبم تیر میکشید....انگار قراره به لحظات آخر عمرم برسم...
۲۱.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.