چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 29
*ویو رزی
مامانرزی: اونوقت چرا تو اتاق تو اونم با لباسه تو؟...
بعد ابرو هاشو بالا داد و منتظر جوابی ازَمون بود...
وای خدا نباید شک میکرد میخواستم بگم که صبح اومدم پیشش تا یکم باهم حرف بزنیم که تهیونگ گفت:
تهیونگ: چون...
مامان دستشو به حالت سکوت اورد بالاو گفت:
مامانرزی: تونه بزار خود رزی توضیح بده...
تهیونگ: اما من بهش گفتم بیاد پیشم...
ای وای بد شک کرده بود مامان... بلند شدم و با لبخند سمت مامان رفتم... و به ته یه نگاه بدی انداختم و خب حقیقتش خودمم نمیدونستم چی بگم....
رفتم کنار ته وایسادمو گفتم:
رزی: مامان چرا انقدر شک میکنی... دیشب دلم گرفته بود اومدم پیش ته....
و بعد دهنمو بردم کنار گوشش و اروم پچ زدم:
رزی: بعدش یهو دیدم شلوارم خو....نی شده مجبور شدم لباس ته رو بپوشم...
مامان انگار که قانع شده اما برای اینکه ضایع نشه گفت:
مامانرزی: اما تو که به این زودی نمیشدی...
رزی: ای بابا مامان مگه دسته منه بعدش منو ته خواهر برادریم مشکلی نیست که...
ته سرشو تکون داد که مامان گفت:
مامانرزی: باشه خب برو لباس خودتو بپوش بیا پایین صبحونه بخور تو هم همینطور پسرم...
و بعدش رفت پایین هوف کش داری گفتم که دیدم ته بع دیوار تکیه داده و یه لبخند رو لباشه...
عصبی بهش توپیدم:
رزی: چیه خوشگل ندیدی؟...
ته خندید و گفت:
تهیونگ: نخیر اون روی دروغگوتو ندیده بودم....
راست میگفت من همیشه راست میگفتم البته گاهی هم دروغ میگفتم مثل الان...
زبونی براش در اوردم و از اتاقش خواستم برم بیرون که با دل درد شدیدی که یهو نمیدونم از کجا اومد خم شدم و اروم رو زمین نشستم و اخ ارومی گفتم....
ته نگران نشست رو زمین کنارم و گفت:
تهیونگ: چیشد یهو تورو...
بزور تونستم لب باز کنم:
رزی: دلم....
ته خندید که کوفتی نثارش کردم..
تهیونگ: فک کنم راستی راستی شدیـــ...
راست میگفت میبینی بعضیا دروغ میگن واقعا سرشون میاد منم از اون بدشانسا بودم....
ته کمکم کرد بلند شم....
و درحین کمک کردنم گفت:
تهیونگ: پد داری؟....
حمایت فراموش نشه🌈
مامانرزی: اونوقت چرا تو اتاق تو اونم با لباسه تو؟...
بعد ابرو هاشو بالا داد و منتظر جوابی ازَمون بود...
وای خدا نباید شک میکرد میخواستم بگم که صبح اومدم پیشش تا یکم باهم حرف بزنیم که تهیونگ گفت:
تهیونگ: چون...
مامان دستشو به حالت سکوت اورد بالاو گفت:
مامانرزی: تونه بزار خود رزی توضیح بده...
تهیونگ: اما من بهش گفتم بیاد پیشم...
ای وای بد شک کرده بود مامان... بلند شدم و با لبخند سمت مامان رفتم... و به ته یه نگاه بدی انداختم و خب حقیقتش خودمم نمیدونستم چی بگم....
رفتم کنار ته وایسادمو گفتم:
رزی: مامان چرا انقدر شک میکنی... دیشب دلم گرفته بود اومدم پیش ته....
و بعد دهنمو بردم کنار گوشش و اروم پچ زدم:
رزی: بعدش یهو دیدم شلوارم خو....نی شده مجبور شدم لباس ته رو بپوشم...
مامان انگار که قانع شده اما برای اینکه ضایع نشه گفت:
مامانرزی: اما تو که به این زودی نمیشدی...
رزی: ای بابا مامان مگه دسته منه بعدش منو ته خواهر برادریم مشکلی نیست که...
ته سرشو تکون داد که مامان گفت:
مامانرزی: باشه خب برو لباس خودتو بپوش بیا پایین صبحونه بخور تو هم همینطور پسرم...
و بعدش رفت پایین هوف کش داری گفتم که دیدم ته بع دیوار تکیه داده و یه لبخند رو لباشه...
عصبی بهش توپیدم:
رزی: چیه خوشگل ندیدی؟...
ته خندید و گفت:
تهیونگ: نخیر اون روی دروغگوتو ندیده بودم....
راست میگفت من همیشه راست میگفتم البته گاهی هم دروغ میگفتم مثل الان...
زبونی براش در اوردم و از اتاقش خواستم برم بیرون که با دل درد شدیدی که یهو نمیدونم از کجا اومد خم شدم و اروم رو زمین نشستم و اخ ارومی گفتم....
ته نگران نشست رو زمین کنارم و گفت:
تهیونگ: چیشد یهو تورو...
بزور تونستم لب باز کنم:
رزی: دلم....
ته خندید که کوفتی نثارش کردم..
تهیونگ: فک کنم راستی راستی شدیـــ...
راست میگفت میبینی بعضیا دروغ میگن واقعا سرشون میاد منم از اون بدشانسا بودم....
ته کمکم کرد بلند شم....
و درحین کمک کردنم گفت:
تهیونگ: پد داری؟....
حمایت فراموش نشه🌈
۲.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.