۷ لایک
و منتظر جنی شدن..
جنی: خب الان ما یه برگ برنده داریم...ولی شاید لیسا شیی نتونه...یعنی اون فرد ...یکی از اعضای خانوادتون باشه.
تهیونگ: جنی! میشه اینقدر ترسناک نباشی ؟!
جنی: باشه باشه شوخی کردم....لیسا شیی ممنونم بابت کمک....
جونگکوک رفت نزدیک لیسا و پرید بغلش.
+ ممنونم لیسا شییی.
لیسا با تعجب میخکوب شد به زمین. اولین انسانی بود که با خواست خودش اومد بغلش و حتی ازش تشکر کرد...
$ امیدوارم واقعا کمکتون کنم.
.نیم ساعت بعد.
هوسوک: الان حافظه منو پاک میکنید؟
تهیونگ: به نظرم نه...اگه چیزی به خواهر جیمین نگی!
یونگی: من پاک میکنم!
جونگکوک : واتت نهه
جنی: خفه! همتون! کوک .یون . چیم. ته . هر چهارتاتون برید خونه!
جونگکوک برای آخرین بار پرید بغل هوسوک و گفت: دوست دارم مراقب خودت باش و نذار پای رزی به این قضایا باز بشه.
هوسوک هم بغلش کرد و گفت: تمام تلاشمو میکنم......
هر چهار تا از کافه خارج شدن ...
جنی: نامجون شیی میری پیش کوک؟
نامجون: نه امشب کارای مهم تر دارم...
: اووووو
همه باهم گفتن و نگاهشون روی جین که ساکت بود نشست...
لیسا: اوپا شما با جین اوپا برید خونه...من میام...
نامجون: پاشو جینی...بیا بریم.
جین: خدافظ همگییی.
و الان تنها افراد باقی مونده....جنی و لیسا و هوسوک و رزی خواب...
هوسوک: تعریف میکنید یا حافظه؟
جنی: حالا امشب حافظتو داشته باش از ما فردا تصمیم میگیرم...
لیسا خنده ای کرد و گفت: وای جنیا...مثل رئیس ها رفتار میکنیا.
هوسوک: اصلا شک نکن که هست!
$ شعت.
لیسا خندشو خورد
هوسوک: پس منم میرم...
لیسا: وایسید....اممم میتونم با بشکن برسونمتون...خب میخواید ؟
هوسوک: جدی!؟ ممنون میشمممم
لیسا بشکن زد و زوج از توی کافه غیب شدن..
جنی: لیسا شیی باید حرف بزنیم...
لیسا: راجب؟
جنی: یه واقعیتی هست که باید بدونی....
..................
Continues...
جنی: خب الان ما یه برگ برنده داریم...ولی شاید لیسا شیی نتونه...یعنی اون فرد ...یکی از اعضای خانوادتون باشه.
تهیونگ: جنی! میشه اینقدر ترسناک نباشی ؟!
جنی: باشه باشه شوخی کردم....لیسا شیی ممنونم بابت کمک....
جونگکوک رفت نزدیک لیسا و پرید بغلش.
+ ممنونم لیسا شییی.
لیسا با تعجب میخکوب شد به زمین. اولین انسانی بود که با خواست خودش اومد بغلش و حتی ازش تشکر کرد...
$ امیدوارم واقعا کمکتون کنم.
.نیم ساعت بعد.
هوسوک: الان حافظه منو پاک میکنید؟
تهیونگ: به نظرم نه...اگه چیزی به خواهر جیمین نگی!
یونگی: من پاک میکنم!
جونگکوک : واتت نهه
جنی: خفه! همتون! کوک .یون . چیم. ته . هر چهارتاتون برید خونه!
جونگکوک برای آخرین بار پرید بغل هوسوک و گفت: دوست دارم مراقب خودت باش و نذار پای رزی به این قضایا باز بشه.
هوسوک هم بغلش کرد و گفت: تمام تلاشمو میکنم......
هر چهار تا از کافه خارج شدن ...
جنی: نامجون شیی میری پیش کوک؟
نامجون: نه امشب کارای مهم تر دارم...
: اووووو
همه باهم گفتن و نگاهشون روی جین که ساکت بود نشست...
لیسا: اوپا شما با جین اوپا برید خونه...من میام...
نامجون: پاشو جینی...بیا بریم.
جین: خدافظ همگییی.
و الان تنها افراد باقی مونده....جنی و لیسا و هوسوک و رزی خواب...
هوسوک: تعریف میکنید یا حافظه؟
جنی: حالا امشب حافظتو داشته باش از ما فردا تصمیم میگیرم...
لیسا خنده ای کرد و گفت: وای جنیا...مثل رئیس ها رفتار میکنیا.
هوسوک: اصلا شک نکن که هست!
$ شعت.
لیسا خندشو خورد
هوسوک: پس منم میرم...
لیسا: وایسید....اممم میتونم با بشکن برسونمتون...خب میخواید ؟
هوسوک: جدی!؟ ممنون میشمممم
لیسا بشکن زد و زوج از توی کافه غیب شدن..
جنی: لیسا شیی باید حرف بزنیم...
لیسا: راجب؟
جنی: یه واقعیتی هست که باید بدونی....
..................
Continues...
۷۲۸
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.