فیک عشق و سلطنت p:7
ا. ت چشماش رو اروم رو هم گذاشت و سرم رو گذاشت و سینه تهیونگ و نفسای اروم میکشید
ویو تهیونگ:
وقتی سرش رو انداخت رو سینم تعجب کردم..
که یهو دوباره رعد و برق بلندی زده شد
ا.ت جیغ ارومی کشید
تهیونگ اروم بغلش کرد
_هیچی نیست من اینجام نترس...
بعد از چند مین وقتی مطمعن شد ا.ت خوابیده اون رو روی تخت دراز کرد و پتو رو کشید روش
نگاهی بهش انداخت و از اتاق خارج شد
خواستم برم تو اتاق خودم که جونگکوک جلوم رو گرفت
تهیونگ:چی میخوای؟؟
کوک:خوش میگذره با نامزد جدید؟ -پوزخند
تهیونگ:کوک لطفا بس کن. چرا نمیخوای بفهمی....
کوک:چیو بفهمم؟؟؟ تهیونگ تو دختری که عاشقش بودم رو کشتی... -بغض
تهیونگ:کوک چند بار بهت بگم. من ثابت کردم اون دختر فقط جاسوس بود خودشو جای یه دختر عادی جا زده بود....
اون دختر میخواست از تو و اینجا اطلاعات بکشه بیرون ببره بده به بالا دستیاش تا به اینجا حمله کنن...
جونگ کوک:از کجا معلوم؟؟ شاید ا.ت هم جاسوس باشه.... من نمیزارم تو به این راحتی بهش برسی...
تهیونگ:کوک لطفا... میخوای از من انتقام بگیری؟؟
کوک:تو اونو کُشتی.... -گریه
تهیونگ اروم بغلش کرد...
کوک:ولم کنن... -گریه
تهیونگ:بانی کوچولوی من؟؟ ببین تو بخاطر اون دختر جاسوس با برادرت 1 ساله دشمن شدی...
کوک :نمیخوام... ولم کن..
تهیونگ:ببین بشین قشنگ خوب فکر کن... ببین من چرا اونکارو کردم؟وایمیسادم اون دختر جاسوس بره اطلاعات رو پخش کنه بهمون حمله کنن؟؟
کوک:-از بغلش اومد بیرون
شب بخیر-به سمت اتاقش رفت
تهیونگ هم مشتی از عصبانیت به دیوار کوبید و وارد اتاقش شد....
پرش زمانی فردا صبح :
ویو ا.ت:
با خوردن نور خورشید تو صورتم بیدار شدم...
که یهو یکی در زد
ا.ت:بیا تو...
پارت بعد:230 تایی شدیم_40 کامنت
ویو تهیونگ:
وقتی سرش رو انداخت رو سینم تعجب کردم..
که یهو دوباره رعد و برق بلندی زده شد
ا.ت جیغ ارومی کشید
تهیونگ اروم بغلش کرد
_هیچی نیست من اینجام نترس...
بعد از چند مین وقتی مطمعن شد ا.ت خوابیده اون رو روی تخت دراز کرد و پتو رو کشید روش
نگاهی بهش انداخت و از اتاق خارج شد
خواستم برم تو اتاق خودم که جونگکوک جلوم رو گرفت
تهیونگ:چی میخوای؟؟
کوک:خوش میگذره با نامزد جدید؟ -پوزخند
تهیونگ:کوک لطفا بس کن. چرا نمیخوای بفهمی....
کوک:چیو بفهمم؟؟؟ تهیونگ تو دختری که عاشقش بودم رو کشتی... -بغض
تهیونگ:کوک چند بار بهت بگم. من ثابت کردم اون دختر فقط جاسوس بود خودشو جای یه دختر عادی جا زده بود....
اون دختر میخواست از تو و اینجا اطلاعات بکشه بیرون ببره بده به بالا دستیاش تا به اینجا حمله کنن...
جونگ کوک:از کجا معلوم؟؟ شاید ا.ت هم جاسوس باشه.... من نمیزارم تو به این راحتی بهش برسی...
تهیونگ:کوک لطفا... میخوای از من انتقام بگیری؟؟
کوک:تو اونو کُشتی.... -گریه
تهیونگ اروم بغلش کرد...
کوک:ولم کنن... -گریه
تهیونگ:بانی کوچولوی من؟؟ ببین تو بخاطر اون دختر جاسوس با برادرت 1 ساله دشمن شدی...
کوک :نمیخوام... ولم کن..
تهیونگ:ببین بشین قشنگ خوب فکر کن... ببین من چرا اونکارو کردم؟وایمیسادم اون دختر جاسوس بره اطلاعات رو پخش کنه بهمون حمله کنن؟؟
کوک:-از بغلش اومد بیرون
شب بخیر-به سمت اتاقش رفت
تهیونگ هم مشتی از عصبانیت به دیوار کوبید و وارد اتاقش شد....
پرش زمانی فردا صبح :
ویو ا.ت:
با خوردن نور خورشید تو صورتم بیدار شدم...
که یهو یکی در زد
ا.ت:بیا تو...
پارت بعد:230 تایی شدیم_40 کامنت
۲۲.۱k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.