Heavenly touch
Heavenly touch
part 3
دفتر رو باز کرد :
× سلام محرم رازم خوبی ؟ ... من که خیلی خوبم انگار رو ابرام . سه هفته پیش دیدمش تو کلاس مثل همیشه با همون کت قهوه ای بلندش نشسته بود و مشغول خوندن کتاب ها بود ، با دیدن اون که انگار تو همه چیز تکه حس ناقص بودن بهم دست میده ... سونگ جائه واقعا عالیه ! خدای من ؛ حتی فکر بهش هم باعث میشه قلبم تند تر بزنه و دیگه متوجه اتفاقات اطرافم نشم . یادمه روز اول کلاس ها انقدر هول بودم یهو رفتم جلو بدون مقدمه گفتم :
& سلام من کیم یوری هستم !
و با صورت متعجب سونگ جائه فهمیدم گند زدم برای همین از کلاس زدم بیرون و بماند که چقدر رفیقم کتکم زد سر این گیج بازیام ، الان هم که مثلا دارم خاطراتمو می نویسم حیح ... ! خب دفتر جونم میدونم زیادی سعی میکنم ازش حرف نزنم [ که البته زدم اونم زیاد -_- ] اما خودت میدونی که دلم براش یه ذره شده . تو این مدت بارها سعی کردم بهش پیام بدم اما با خودم گفتم اون اصلا روحشم خبر نداره شمارش رو با هزاران بدبختی گیر آوردم .....
سونگ جائه با شوک جمله ها رو میخوند . چیزی که میخوند رو باور نمیکرد ، شاید ... شاید این فقط یه تشابه اسمی ساده بود اما واقعا چقدر همچنین چیزی احتمال داشت ؟!
با کنجکاوی بیشتر کلمات کاغذ رو دنبال میکرد :
& به همین خاطر تصمیم گرفتم که کلا کاری نکنم ! اگر رفیقم سوآ اینجا بود احتمالا یه نگاه پوکر بهم میکرد و میگفت : فاک به شخصیت مسخره ات -_- !
آره دارم مزخرف میگم ، اما راستش ... دلم براش تنگ شده ! برای خودش ! صداش ! برای این که دستمو بذارم زیر چونمو و اونو وقتی که داره کتاب میخونه نگاه کنم !
آه سونگ جائه ازت متنفرم تو باعث شدی من از تعطیلات متنفر بشم !
سونگ جائه مات و مبهوت فقط به دفتر خیره بود ، به جملاتی که کاملا صادقانه بودند ! ذهنش به سرعت به کار افتاد ... یوری ! یازده سال پیش همکلاسی به اسم یوری داشت ...اخرین بار کجا دیدش ؟ آها درسته ! آخرین بار توی سازمان حمایت از کودکان بد سرپرست دیده بودتش !
اهی کشید و دفتر رو ورق زد : ....
#اصکی_نرو
#پارت_سوم
part 3
دفتر رو باز کرد :
× سلام محرم رازم خوبی ؟ ... من که خیلی خوبم انگار رو ابرام . سه هفته پیش دیدمش تو کلاس مثل همیشه با همون کت قهوه ای بلندش نشسته بود و مشغول خوندن کتاب ها بود ، با دیدن اون که انگار تو همه چیز تکه حس ناقص بودن بهم دست میده ... سونگ جائه واقعا عالیه ! خدای من ؛ حتی فکر بهش هم باعث میشه قلبم تند تر بزنه و دیگه متوجه اتفاقات اطرافم نشم . یادمه روز اول کلاس ها انقدر هول بودم یهو رفتم جلو بدون مقدمه گفتم :
& سلام من کیم یوری هستم !
و با صورت متعجب سونگ جائه فهمیدم گند زدم برای همین از کلاس زدم بیرون و بماند که چقدر رفیقم کتکم زد سر این گیج بازیام ، الان هم که مثلا دارم خاطراتمو می نویسم حیح ... ! خب دفتر جونم میدونم زیادی سعی میکنم ازش حرف نزنم [ که البته زدم اونم زیاد -_- ] اما خودت میدونی که دلم براش یه ذره شده . تو این مدت بارها سعی کردم بهش پیام بدم اما با خودم گفتم اون اصلا روحشم خبر نداره شمارش رو با هزاران بدبختی گیر آوردم .....
سونگ جائه با شوک جمله ها رو میخوند . چیزی که میخوند رو باور نمیکرد ، شاید ... شاید این فقط یه تشابه اسمی ساده بود اما واقعا چقدر همچنین چیزی احتمال داشت ؟!
با کنجکاوی بیشتر کلمات کاغذ رو دنبال میکرد :
& به همین خاطر تصمیم گرفتم که کلا کاری نکنم ! اگر رفیقم سوآ اینجا بود احتمالا یه نگاه پوکر بهم میکرد و میگفت : فاک به شخصیت مسخره ات -_- !
آره دارم مزخرف میگم ، اما راستش ... دلم براش تنگ شده ! برای خودش ! صداش ! برای این که دستمو بذارم زیر چونمو و اونو وقتی که داره کتاب میخونه نگاه کنم !
آه سونگ جائه ازت متنفرم تو باعث شدی من از تعطیلات متنفر بشم !
سونگ جائه مات و مبهوت فقط به دفتر خیره بود ، به جملاتی که کاملا صادقانه بودند ! ذهنش به سرعت به کار افتاد ... یوری ! یازده سال پیش همکلاسی به اسم یوری داشت ...اخرین بار کجا دیدش ؟ آها درسته ! آخرین بار توی سازمان حمایت از کودکان بد سرپرست دیده بودتش !
اهی کشید و دفتر رو ورق زد : ....
#اصکی_نرو
#پارت_سوم
۳.۴k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.