خیره به چشمان آینه کرد..
خیره به چشمان آینه کرد..
شمعی میسوخت..
آرام آرام ؛ آرامتر از نبض مرگ..
اما سخت ، همچون چاقویی کُند..
حراسانه دنبال گمشدهای میان اتاقی تاریکتر از سیاه..
در خود میچرخید..
با چراغی نیمسوز ، در شهری خاموش.. !
دست در دست سکوت..
پرسید من ، چگونهای تو..؟
همچون درختی خشک . . با ریشههایی در مردابِ غرق ممات.. !
اما نفسها..
بوی چروکیدگی که جنون را بافته بود ؛
میانِ شاخههای شکستهی خود ؛ در آلبومی قدیمی..
آلبومی که مرگ ، بیرحمانه تلاطم میکرد در آنجا.. !
مرگ دریغ میکند از جسم . . مرگ ، ترحم میکند بر روح.. !
روح میخندد به جسم خسته ، جسم تجسم میکند ؛
روح.. !
دلش تنگ ، چشمانش دلتنگ..
پرسید دلتنگ کهای..؟ خندید . . گفت که خودم.. !
خم شد.. !
هر حرف صدا دارد ، در سکوت حرف زد با خود..
هم صدا بود هم ساکت . . نه صداو نه سکوت بود او.. !
شمعی میسوخت..
آرام آرام ؛ آرامتر از نبض مرگ..
اما سخت ، همچون چاقویی کُند..
حراسانه دنبال گمشدهای میان اتاقی تاریکتر از سیاه..
در خود میچرخید..
با چراغی نیمسوز ، در شهری خاموش.. !
دست در دست سکوت..
پرسید من ، چگونهای تو..؟
همچون درختی خشک . . با ریشههایی در مردابِ غرق ممات.. !
اما نفسها..
بوی چروکیدگی که جنون را بافته بود ؛
میانِ شاخههای شکستهی خود ؛ در آلبومی قدیمی..
آلبومی که مرگ ، بیرحمانه تلاطم میکرد در آنجا.. !
مرگ دریغ میکند از جسم . . مرگ ، ترحم میکند بر روح.. !
روح میخندد به جسم خسته ، جسم تجسم میکند ؛
روح.. !
دلش تنگ ، چشمانش دلتنگ..
پرسید دلتنگ کهای..؟ خندید . . گفت که خودم.. !
خم شد.. !
هر حرف صدا دارد ، در سکوت حرف زد با خود..
هم صدا بود هم ساکت . . نه صداو نه سکوت بود او.. !
۲.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.