Part : ۴۳
Part : ۴۳ 《بال های سیاه》
*ملودی صحبت میکنه: گایز یه توضیح کوچیک میدم برای کسایی که شاید متوجه نشده باشن.. این فلش بکی که اینجا داشتیم درواقع چیزاییه که ماریا داره برای جونگکوک میگه و یه جورایی داره خاطره ی اولین دیدارشون و عاشق شدنشون در قالب شیطان و فرشته رو میگه...دوستون دارم..فعلا:) *
پسر نمیتونست حرفایه دختر رو درک کنه..یعنی اون تویه زندگیه قبلیش شیطان بود و دختر مقابلش فرشته؟! عاشق اون دختر بود؟! پدرش لوسیفر بود؟!!
مغزش واقعا گنجایش حرفایه دختر رو نداشت..باید تنها می بود و با خودش فکر میکرد تا بتونه این موضوع رو هضم کنه...یا شایدم باهاش کنار بیاد...
ماریا که متوجه حال پسر شده بود تا خواست دستشو به نشونه ی همدردی روی شونه ی پسر بزاره و اونو آروم کنه پسر سریع از جاش بلند شد و دست دختر روی هوا خشک شد..
پسر با نهایت سرعت راه می رفت و اونقدری فکرش مشغول بود که نفهمید داره وارد خیابون میشه.. حتی اونقدر فکرش درگیر بود که حتی صدای بوق کامیونی که داشت بهش نزدیک میشد رو هم نشنید..فقط وقتی به خودش اومد و سرشو بالا آورد که کامیون کاملا نزدیکش بود و صدای بوق کامیون و فریاد ماریا داشت روی مخش میرفت...خشک شده بود..حتی نمی تونست یک سانت هم تکون بخوره تا خودشو از مرگ حتمی نجات بده...فقط به روبه روش خیره شده بود.. به کامیون رنگ و رو رفته ای که داشت بهش نزدیک میشد...به راننده ی کامیون که با چهره ای وحشت زده داشت بوق میزد و نمیتونست کاری کنه... به مغازه های پشت سره کامیون..
زمان کند شده بود و اون داشت ثانیه به ثانیه اشو حس میکرد..
همه چیو میدید..اون داشت مرگ رو حس میکرد..پس مرگ که میگفتن اینه؟
اما وقتی دید کامیون زیادی نزدیک شده پلک هاش رو روی هم گذاشت تا دیگه چیزی نبینه و خودش شاهد مرگ خودش نباشه...
اما...وقتی چیزی حس نکرد چشماش رو باز کرد آسمون آبی رو دید و سکوت محض رو حس کرد...تیکه ابر های سفید رو دید که دارن به آرومی حرکت میکنن..پس دنیای بعد از مرگ هم این بود؟ یا....این آرامش قبل از طوفان بود؟
یه بال سفید و زیبا رو دید...اون...باله یه فرشته بود؟ پس مرده بود و رفته بود بهشت؟
وقتی چهره ی زیبای دختری رو دید دیگه مطمئن شد که تویه بهشته!
کمی که دقت کرد چهره ی اون دختر رو میشناخت..اون..ماریا بود که حالا هراسون بالای سرش بود...یه کمی اونطرف تر از خوده ماریا یه بال سیاه هم دید...
چی! بال سیاه این وسط چی میگه؟ مگه تویه بهشت نیست؟ وایسا ببینم اگه مرده پس ماریا تویه بهشت چیکار میکنه؟ اصلا این بال ها ماله کی ان؟
صبر کن صبر کن...این بال ها ماله ماریا ان؟
*ملودی صحبت میکنه: گایز یه توضیح کوچیک میدم برای کسایی که شاید متوجه نشده باشن.. این فلش بکی که اینجا داشتیم درواقع چیزاییه که ماریا داره برای جونگکوک میگه و یه جورایی داره خاطره ی اولین دیدارشون و عاشق شدنشون در قالب شیطان و فرشته رو میگه...دوستون دارم..فعلا:) *
پسر نمیتونست حرفایه دختر رو درک کنه..یعنی اون تویه زندگیه قبلیش شیطان بود و دختر مقابلش فرشته؟! عاشق اون دختر بود؟! پدرش لوسیفر بود؟!!
مغزش واقعا گنجایش حرفایه دختر رو نداشت..باید تنها می بود و با خودش فکر میکرد تا بتونه این موضوع رو هضم کنه...یا شایدم باهاش کنار بیاد...
ماریا که متوجه حال پسر شده بود تا خواست دستشو به نشونه ی همدردی روی شونه ی پسر بزاره و اونو آروم کنه پسر سریع از جاش بلند شد و دست دختر روی هوا خشک شد..
پسر با نهایت سرعت راه می رفت و اونقدری فکرش مشغول بود که نفهمید داره وارد خیابون میشه.. حتی اونقدر فکرش درگیر بود که حتی صدای بوق کامیونی که داشت بهش نزدیک میشد رو هم نشنید..فقط وقتی به خودش اومد و سرشو بالا آورد که کامیون کاملا نزدیکش بود و صدای بوق کامیون و فریاد ماریا داشت روی مخش میرفت...خشک شده بود..حتی نمی تونست یک سانت هم تکون بخوره تا خودشو از مرگ حتمی نجات بده...فقط به روبه روش خیره شده بود.. به کامیون رنگ و رو رفته ای که داشت بهش نزدیک میشد...به راننده ی کامیون که با چهره ای وحشت زده داشت بوق میزد و نمیتونست کاری کنه... به مغازه های پشت سره کامیون..
زمان کند شده بود و اون داشت ثانیه به ثانیه اشو حس میکرد..
همه چیو میدید..اون داشت مرگ رو حس میکرد..پس مرگ که میگفتن اینه؟
اما وقتی دید کامیون زیادی نزدیک شده پلک هاش رو روی هم گذاشت تا دیگه چیزی نبینه و خودش شاهد مرگ خودش نباشه...
اما...وقتی چیزی حس نکرد چشماش رو باز کرد آسمون آبی رو دید و سکوت محض رو حس کرد...تیکه ابر های سفید رو دید که دارن به آرومی حرکت میکنن..پس دنیای بعد از مرگ هم این بود؟ یا....این آرامش قبل از طوفان بود؟
یه بال سفید و زیبا رو دید...اون...باله یه فرشته بود؟ پس مرده بود و رفته بود بهشت؟
وقتی چهره ی زیبای دختری رو دید دیگه مطمئن شد که تویه بهشته!
کمی که دقت کرد چهره ی اون دختر رو میشناخت..اون..ماریا بود که حالا هراسون بالای سرش بود...یه کمی اونطرف تر از خوده ماریا یه بال سیاه هم دید...
چی! بال سیاه این وسط چی میگه؟ مگه تویه بهشت نیست؟ وایسا ببینم اگه مرده پس ماریا تویه بهشت چیکار میکنه؟ اصلا این بال ها ماله کی ان؟
صبر کن صبر کن...این بال ها ماله ماریا ان؟
۷.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.