پارت آخر
پارت آخر
«1سال بعد»
دست روی برامدگی کوچیک شکمم کشیدم و برای اخرین بار توی اینه بزرگ تالار نگاهی به خودم کردم... با صدای پدربزرگ که منو دعوت کرد که زودتر باید بریم بیرون رفتم چون الان عروس و داماد باید به جایگاه اخر تالار میرفتیم
دستم رو دور دست جونگکوک حلقه کردم
جونگکوک: زیباترین شخصیتی که توی تمام زندگیم به چشم دیدم تویی! تو و اون فسقلی توی شکمت قراره زندگی من رو دوباره بسازین
لبخندی دلگرم کننده به صورتش پاشیدم که از چشمش دور نموند و با بوسیدن دستم و با صدای دست و جیغ حضار و باز شدن در تالار اروم اروم به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم.... ساعت 12 و نیم شب بود من الان 4 ساعته که زن شرعی و قانونی جئونم
بالاخره بهش رسیدم.. حقم بود..باید میشد...از همه چیز و همه کس سپاسگذار بودم.. بعد از کلی رقص و پایکوبی به خونه ی من و جئون رفتیم
یوری کوچولو نبود... لارا گفته بود واقعا پشیمونه و الان دیگه قصد داره جبران کنه اونم با بزرگ کردن یوری... جونگکوک هم قبول کرده بود چون میدونست لارا هر چقدرم که بد باشه نمیتونه به یوری اسیب بزنه..
داشتم توی اتاق لباس عروسم رو در میاوردم که جونگکوک اومد داخل
جونگکوک: خب خب مادمازل خودت بگو چجوری عملیات امشب رو به سرانجام برسونیم که برای اون فسقلی هم بداموزی نداشته باشه؟؟
ا.ت: جناب شما باید 7 دیگه رو هم دندون رو جبگر بذاری تا این کوچولوتون به دنیا بیاد بعد
با کلی جر و بحث های الکی و کلی شوخی رفتیم که راهی خواب بشیم.... اروم اروم روی جونگگکوکی که روی تخت نشسته بود و سرش توی گوشیش بود رفتم و روی شکمش نشستم
جونگکوک: اه بیب... نکن
ا.ت: هوم چرا؟؟
جونگکوک: ا.ت حامله ای
ا.ت: خوب میدونم
جونگکوک: داری حس های مردونم رو بیدار میکنی!... اونوقت دیگه نمیتونم مراعات حامله بودنتو کنم
با کشیدنش روی خودم لبخند شیطونی زدم
ا.ت: اشکال نداره بیا اروم پیش بریم
جونگکوک پیشونیمو عمیق بوسید
جونگکوک: خیلی خیلی دوست دارم هم توو هم اون کوچولومون رو!
پایان
میدونم اونطور که باید نشد ک تمومش کنم ولی حالا یجوری باهاش کنار بیاین👍🥲
«1سال بعد»
دست روی برامدگی کوچیک شکمم کشیدم و برای اخرین بار توی اینه بزرگ تالار نگاهی به خودم کردم... با صدای پدربزرگ که منو دعوت کرد که زودتر باید بریم بیرون رفتم چون الان عروس و داماد باید به جایگاه اخر تالار میرفتیم
دستم رو دور دست جونگکوک حلقه کردم
جونگکوک: زیباترین شخصیتی که توی تمام زندگیم به چشم دیدم تویی! تو و اون فسقلی توی شکمت قراره زندگی من رو دوباره بسازین
لبخندی دلگرم کننده به صورتش پاشیدم که از چشمش دور نموند و با بوسیدن دستم و با صدای دست و جیغ حضار و باز شدن در تالار اروم اروم به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم.... ساعت 12 و نیم شب بود من الان 4 ساعته که زن شرعی و قانونی جئونم
بالاخره بهش رسیدم.. حقم بود..باید میشد...از همه چیز و همه کس سپاسگذار بودم.. بعد از کلی رقص و پایکوبی به خونه ی من و جئون رفتیم
یوری کوچولو نبود... لارا گفته بود واقعا پشیمونه و الان دیگه قصد داره جبران کنه اونم با بزرگ کردن یوری... جونگکوک هم قبول کرده بود چون میدونست لارا هر چقدرم که بد باشه نمیتونه به یوری اسیب بزنه..
داشتم توی اتاق لباس عروسم رو در میاوردم که جونگکوک اومد داخل
جونگکوک: خب خب مادمازل خودت بگو چجوری عملیات امشب رو به سرانجام برسونیم که برای اون فسقلی هم بداموزی نداشته باشه؟؟
ا.ت: جناب شما باید 7 دیگه رو هم دندون رو جبگر بذاری تا این کوچولوتون به دنیا بیاد بعد
با کلی جر و بحث های الکی و کلی شوخی رفتیم که راهی خواب بشیم.... اروم اروم روی جونگگکوکی که روی تخت نشسته بود و سرش توی گوشیش بود رفتم و روی شکمش نشستم
جونگکوک: اه بیب... نکن
ا.ت: هوم چرا؟؟
جونگکوک: ا.ت حامله ای
ا.ت: خوب میدونم
جونگکوک: داری حس های مردونم رو بیدار میکنی!... اونوقت دیگه نمیتونم مراعات حامله بودنتو کنم
با کشیدنش روی خودم لبخند شیطونی زدم
ا.ت: اشکال نداره بیا اروم پیش بریم
جونگکوک پیشونیمو عمیق بوسید
جونگکوک: خیلی خیلی دوست دارم هم توو هم اون کوچولومون رو!
پایان
میدونم اونطور که باید نشد ک تمومش کنم ولی حالا یجوری باهاش کنار بیاین👍🥲
۷.۷k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.