رمان رویای شیرین
رمان : رویای شیرین
ژانر :#عاشقانه#صحنه_دار# انتقامی # هیجانی
پارت
∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___چشمامو باز کردم که دیدم تو بیمارستانمو به دستم سرم بستن و انوشا سودا و کامیار اونجان که سواد و انوشا سریع اومدن بالا سرم ازشون پرسیدم :
_ چیشد چرا منو اوردین بیمارستان
سودا : چیزی نیس فقط مثل اینکه بخاطر ضعف و اضطراب حالت بد شده که همین امروز مرخصت میکنن
نفس عمیقی کشیدمو دوباره چشمامو بستم وقتی چشمامو باز کردم انوشا و سودا هنوز اونجا بودن ولی خداروشکر کامیار رفته بود
سودا : دوشنبه شب قرار انوشا و چندتا از بچه ها بیان خونمون تو هم میای
یاد قرارم اجباریم با کامیار افتادم ولی خب من و کامیار صبح میرفتیم کافه ربطی به ۱۲ شب نداشت
_ اوکیه میام
ی لحضه اصلا حواسم نبود که امروز سالگرد بابام البته مگه مهم بود اون به مادرم خیانت کرده بود و دیگه برام مهم نبودش
______________________
صبح روز دوشنبه :
نیکا
امروز چهار تا کلاس بیشتر نداشتم که تا ساعت ۵ تموم میشد و بعدش میومدم اماده میشدم
ساعت ۵:
• تند تند دوش گرفتم و اودمدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم قد موهام رو شونم بود و بخاطر همین کاری نکردم و گذاشتم بمونه چتریامو مرتب کردم ی میکاپ ساده و شیکم کردم از زیر ی تاپ نیمتنه مشکی پوشدم و روش کت لی که تقریبا بالای باسن بود و شلوار بگ زاپ دارم که هم رنگ کتم بود رو برداشتم ی کیف دستی کوچیک مشکی برادشتمو همراه با کفشای جدید مشکیم ست کردم و از خونه زدم بیرون رفتم به همون ادرسی که کامیار فرستاده وقتی وارد کافه شدم با صحنه ای که دیدم ی لحضه شوکه شدم.......
ژانر :#عاشقانه#صحنه_دار# انتقامی # هیجانی
پارت
∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___چشمامو باز کردم که دیدم تو بیمارستانمو به دستم سرم بستن و انوشا سودا و کامیار اونجان که سواد و انوشا سریع اومدن بالا سرم ازشون پرسیدم :
_ چیشد چرا منو اوردین بیمارستان
سودا : چیزی نیس فقط مثل اینکه بخاطر ضعف و اضطراب حالت بد شده که همین امروز مرخصت میکنن
نفس عمیقی کشیدمو دوباره چشمامو بستم وقتی چشمامو باز کردم انوشا و سودا هنوز اونجا بودن ولی خداروشکر کامیار رفته بود
سودا : دوشنبه شب قرار انوشا و چندتا از بچه ها بیان خونمون تو هم میای
یاد قرارم اجباریم با کامیار افتادم ولی خب من و کامیار صبح میرفتیم کافه ربطی به ۱۲ شب نداشت
_ اوکیه میام
ی لحضه اصلا حواسم نبود که امروز سالگرد بابام البته مگه مهم بود اون به مادرم خیانت کرده بود و دیگه برام مهم نبودش
______________________
صبح روز دوشنبه :
نیکا
امروز چهار تا کلاس بیشتر نداشتم که تا ساعت ۵ تموم میشد و بعدش میومدم اماده میشدم
ساعت ۵:
• تند تند دوش گرفتم و اودمدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم قد موهام رو شونم بود و بخاطر همین کاری نکردم و گذاشتم بمونه چتریامو مرتب کردم ی میکاپ ساده و شیکم کردم از زیر ی تاپ نیمتنه مشکی پوشدم و روش کت لی که تقریبا بالای باسن بود و شلوار بگ زاپ دارم که هم رنگ کتم بود رو برداشتم ی کیف دستی کوچیک مشکی برادشتمو همراه با کفشای جدید مشکیم ست کردم و از خونه زدم بیرون رفتم به همون ادرسی که کامیار فرستاده وقتی وارد کافه شدم با صحنه ای که دیدم ی لحضه شوکه شدم.......
۴.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.