پارت 18
فردا : آخر هفته ساعت ۹:۱۴ :
باغ بابا بزرگ باغ قشنگ و بزرگی بود که درخت و گلهای زیادی داشت که خیلی خوش آب و هوا بود و همچنین خانهای که در وسط باغ بود نمای سنگکاری شده و زیبایی داشت و از همه مهم تر جکوزی داشت!
از همون صبح زود بیدار شدم و آماده شدیم و زودتر از همه اومدیم اینجا
توی حیاط یه جای خنک نشسته بودیم سر میز صبحانه باد خنکی موهای ما دخترا رو تو چشممون میبرد که بابا بزرگ بلند شد و شروع به صحبت کردن کرد : اهم اهم اهم.... واقعاً خوشحالم که بعد از این همه وقت قبولی بچهها باعث شد خانوادهام رو ببینم و همچنین بقیه عوامل قبل از اینکه صبحانه بخوریم دعا میکنیم
همه دستاشون رو حالت دعا گرفتند
- خدایا از تو ممنونیم به خاطر این همه نعمت خدایا این خانواده شاد را از ما نگیر و شادیهایمان افزونتر کن
- الهی آمین!
سر سفره : ساعت 10:2 :
بابا حالت عجیب و مشکوکی داشت سرش رو برده بود زیر میز و میگفت : پیشت... پیشت... برو
- بابا حس میکنم ورم داری
که یک دفعه بعد از گفتن این حرف حس کردم پا گذاشتم روی چیزی صدای میو جیغناکی بلند شد یه چیزی محکم پرید بالا و سرش رو زد به میز همه جیغ کنان بلند شدند که دیدن صدایی نمیاد یه دفعه گربه با حالت سرگیجه یا مستی بیرون آمد و تا حد توانش دوید و دوید تا یه دفعه افتاد تو آب جکوزی!
همه خندهشان گرفته بود
آره دیگه اینا برای ما عادیه بدشانسی با ما بدجور رفیقه اینجاست که اینجور رفاقتها به درد هیچ درد نمیخوره
همینطور که سفره رو جمع میکردیم مادر جولیا گفت : واقعاً ممنون آقای سانچز راضی به زحمتتون نبودیم
- این حرفا چیه خانوم من این دورهمی کوچیک رو گرفتم تا خستگی از تن همه در بره
......
خانم کاترین تا ما با آقایون جوجه درست میکنیم شماها هم قهوه درست کنید
وای که چقدر دلم واسه قهوههای عمه تنگ شده
- در ضمن من برای بچههای سوپرایز دارم
- دارین خجالتمون میدین
- نه بابا این چه حرفیه تا جوجهها مزه میگیره ما هم با آقایون بریم منچ چطوره؟
با اینکه خیلی رقت انگیز بود ولی همه مردها با هم گفتند : عالیه
تو همین موقعیت الکس گفت : خوب بچهها بیان پایین باغ رو بهتون نشون بدم همه با هم سر تکان دادیم و موافقت کردیم
جولیا ادامه داد : ولی بابابزرگتون کتابا رو نداد ما یه چک کنیم
- نه بابا بزرگ گفت خطری هست از اونجایی که گوستوناندو همچین حرفی به من زده ممکنه دنبال کتابها باشند چون اطلاعات ما با اطلاعات کتاب اونها تکمیل میشه
- عمه کاترین کجاست؟
- شاید داخل چطور مگه؟
- آخه وقتی الکس داشت با بابا بزرگش صحبت میکرد درباره عمه کاترین گفت به نظر آدم مهربونیه بریم بهش بگیم کتابا رو به ما بده بخونیم
- من عمه کاترین رو میشناسم به ما اعتماد داره مهربون هم هست ولی ریسک نمیکنه چی میشه خب صبر کن.... اصلاً بیخیال این حرفا بریم یه چیزی خنک بخوریم من خیلی تشنمه
- بریم
- میگم قبلش من از اون طرف با مارتین میرم که هم باغو نشونش داده باشم و تو هم از اون طرف نشون جولیا خانوم بده
- چه کاریه؟ خوب با هم....
هنوز حرفم تموم نشده بود که به من چشمک زد
- باشه
- خب مارتین جان از اون طرف...
مارتین نگاه عجیبی به من انداخت و گفت : هی داداش چیشده ؟ هر دفعه تو میخوای با من تنهایی بریم بگردیم یعنی یه چیزی شده؟؟!!!
اون رو وایسوندم و رو در رو دست گذاشتم رو شونه هاش و در جواب بهش گفتم : داداش قسم به دوستیمون یه سوال ازت میپرسم رو راست بهم جواب بده باشه؟
با اینکه قلبم داشت میومد تو دهنم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : باش
- تو عاشق جولیا شدی؟
- نه
- پس چرا هر وقت خبری درمورد جولیا میفهمی یا میبینیش یه جوری رفتار میکنی
- چجوری رفتار میکنم؟
- من این حرکات رو ازت هیچ وقت ندیده بودم نکنه واقعاً مریضی داری به من نمیگیرم؟
اگر واقعیت رو میفهمی چی اگه میفهمید عاشق خواهرش شدم
برای همین گفتم : چرا اینقدر شلوغش میکنی من فقط برای این ماموریت خیلی ذوق دارم همین ببینم نکنه خودت عاشق جولیا شدی؟
- من؟
- بله مگه غیر ما کسی اینجاست؟
- نه
- الللللکس
- نه اینطوری هم نگام نکن
- الللللکس
- نه دارم میگم نه
اگر اون میفهمید من عاشق جولیا شدم چی؟ نکنه خودش عاشق جولیا هست و نمیگه یا نکنه واقها بیماری خاصی داره و به من نمیگه
- خیلخب باشه ولی چهار چشمی حواسم بهت هست
- به همچنین
و هر دو با هم خندیدیم
- هی پسرا رو چرا دارن میخندن؟
- چه میدونم از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید
از لحن گفتارش خنده ام گرفت که اونم زد زیر خنده راستش یه لحظه حس کردم ما هم دیوونه شدیم
باغ بابا بزرگ باغ قشنگ و بزرگی بود که درخت و گلهای زیادی داشت که خیلی خوش آب و هوا بود و همچنین خانهای که در وسط باغ بود نمای سنگکاری شده و زیبایی داشت و از همه مهم تر جکوزی داشت!
از همون صبح زود بیدار شدم و آماده شدیم و زودتر از همه اومدیم اینجا
توی حیاط یه جای خنک نشسته بودیم سر میز صبحانه باد خنکی موهای ما دخترا رو تو چشممون میبرد که بابا بزرگ بلند شد و شروع به صحبت کردن کرد : اهم اهم اهم.... واقعاً خوشحالم که بعد از این همه وقت قبولی بچهها باعث شد خانوادهام رو ببینم و همچنین بقیه عوامل قبل از اینکه صبحانه بخوریم دعا میکنیم
همه دستاشون رو حالت دعا گرفتند
- خدایا از تو ممنونیم به خاطر این همه نعمت خدایا این خانواده شاد را از ما نگیر و شادیهایمان افزونتر کن
- الهی آمین!
سر سفره : ساعت 10:2 :
بابا حالت عجیب و مشکوکی داشت سرش رو برده بود زیر میز و میگفت : پیشت... پیشت... برو
- بابا حس میکنم ورم داری
که یک دفعه بعد از گفتن این حرف حس کردم پا گذاشتم روی چیزی صدای میو جیغناکی بلند شد یه چیزی محکم پرید بالا و سرش رو زد به میز همه جیغ کنان بلند شدند که دیدن صدایی نمیاد یه دفعه گربه با حالت سرگیجه یا مستی بیرون آمد و تا حد توانش دوید و دوید تا یه دفعه افتاد تو آب جکوزی!
همه خندهشان گرفته بود
آره دیگه اینا برای ما عادیه بدشانسی با ما بدجور رفیقه اینجاست که اینجور رفاقتها به درد هیچ درد نمیخوره
همینطور که سفره رو جمع میکردیم مادر جولیا گفت : واقعاً ممنون آقای سانچز راضی به زحمتتون نبودیم
- این حرفا چیه خانوم من این دورهمی کوچیک رو گرفتم تا خستگی از تن همه در بره
......
خانم کاترین تا ما با آقایون جوجه درست میکنیم شماها هم قهوه درست کنید
وای که چقدر دلم واسه قهوههای عمه تنگ شده
- در ضمن من برای بچههای سوپرایز دارم
- دارین خجالتمون میدین
- نه بابا این چه حرفیه تا جوجهها مزه میگیره ما هم با آقایون بریم منچ چطوره؟
با اینکه خیلی رقت انگیز بود ولی همه مردها با هم گفتند : عالیه
تو همین موقعیت الکس گفت : خوب بچهها بیان پایین باغ رو بهتون نشون بدم همه با هم سر تکان دادیم و موافقت کردیم
جولیا ادامه داد : ولی بابابزرگتون کتابا رو نداد ما یه چک کنیم
- نه بابا بزرگ گفت خطری هست از اونجایی که گوستوناندو همچین حرفی به من زده ممکنه دنبال کتابها باشند چون اطلاعات ما با اطلاعات کتاب اونها تکمیل میشه
- عمه کاترین کجاست؟
- شاید داخل چطور مگه؟
- آخه وقتی الکس داشت با بابا بزرگش صحبت میکرد درباره عمه کاترین گفت به نظر آدم مهربونیه بریم بهش بگیم کتابا رو به ما بده بخونیم
- من عمه کاترین رو میشناسم به ما اعتماد داره مهربون هم هست ولی ریسک نمیکنه چی میشه خب صبر کن.... اصلاً بیخیال این حرفا بریم یه چیزی خنک بخوریم من خیلی تشنمه
- بریم
- میگم قبلش من از اون طرف با مارتین میرم که هم باغو نشونش داده باشم و تو هم از اون طرف نشون جولیا خانوم بده
- چه کاریه؟ خوب با هم....
هنوز حرفم تموم نشده بود که به من چشمک زد
- باشه
- خب مارتین جان از اون طرف...
مارتین نگاه عجیبی به من انداخت و گفت : هی داداش چیشده ؟ هر دفعه تو میخوای با من تنهایی بریم بگردیم یعنی یه چیزی شده؟؟!!!
اون رو وایسوندم و رو در رو دست گذاشتم رو شونه هاش و در جواب بهش گفتم : داداش قسم به دوستیمون یه سوال ازت میپرسم رو راست بهم جواب بده باشه؟
با اینکه قلبم داشت میومد تو دهنم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : باش
- تو عاشق جولیا شدی؟
- نه
- پس چرا هر وقت خبری درمورد جولیا میفهمی یا میبینیش یه جوری رفتار میکنی
- چجوری رفتار میکنم؟
- من این حرکات رو ازت هیچ وقت ندیده بودم نکنه واقعاً مریضی داری به من نمیگیرم؟
اگر واقعیت رو میفهمی چی اگه میفهمید عاشق خواهرش شدم
برای همین گفتم : چرا اینقدر شلوغش میکنی من فقط برای این ماموریت خیلی ذوق دارم همین ببینم نکنه خودت عاشق جولیا شدی؟
- من؟
- بله مگه غیر ما کسی اینجاست؟
- نه
- الللللکس
- نه اینطوری هم نگام نکن
- الللللکس
- نه دارم میگم نه
اگر اون میفهمید من عاشق جولیا شدم چی؟ نکنه خودش عاشق جولیا هست و نمیگه یا نکنه واقها بیماری خاصی داره و به من نمیگه
- خیلخب باشه ولی چهار چشمی حواسم بهت هست
- به همچنین
و هر دو با هم خندیدیم
- هی پسرا رو چرا دارن میخندن؟
- چه میدونم از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید
از لحن گفتارش خنده ام گرفت که اونم زد زیر خنده راستش یه لحظه حس کردم ما هم دیوونه شدیم
۳.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.