ژنرال مو شکلاتی پارت ۲۰
☆ فلش به جلو شام خوردن بچه ها رو خوابوندن و الان دونفری تو پذیرایی نشستن
+ هیگوچی سان @ قرار بود مامان صدام کنی چویا حتی بچه هاتم منو مامانبزرگ صدا می کنن پسرم +چشم ... مامان @ جانم + راستش کافه سه روز تعطیل شده می خوام تو این سه روز با بچه ها وقت بگذرونم @ اه خب این خیلی خوبه مشکل کجاس + خب من این چندسال همش درحال کار بودم شما بیشتر پیش بچه ها بودید جای خاصی هست که بخوان برن چیز خاصی هست دوست داشته باشن من ...من نمی دونم می شع کمکم کنید ......@ اوه البته فکر کنم شهره بازی خوب باشه فردا منو تو و بچه ها بریم خوبه +اره... مامان @ بله + هق ....هق
...من ....هق من ....هق من برای بچه ....هق هام .....سرپرست....هق بدیم ..نه هق @ چویا چرا اینو می گی + اخه .... هق حتی نمی دونم....هق بچه هام....هق چی دوس دارن ....هق من .... هق به درد ....هق نمی خورم (هیگوچی سریع چویا رو بقل می کنه) @ هیش اصلا اینطوری نیست تو همه ی این تلاش هارو واسه اونا می کنی درسته پس دیگه این حرف رو نزن باشه .... افرین پسرم + مامان @ جانم + می شه بازم بگی .....پسرم @ حتما پسرم + مامان @ جانم پسرم ( هگوچی شروع به نوازش چویا کرد چویا هم داشت یواش یواش در بقل او به خواب می رفت که ...... با برخورد دست هیگوچی به نقطه ای از کمرش نتوانست خود را کنترل کند هیسه ای از درد کشید و اخ ریزی گفت ) @ چویا چی شد خوبی + بله چیزی نیست @ پس چرا + خب ...خب یکم بدنم کوفته شده همین من می رم پیش بچه ها بخوابم فردا هم باید بریم شهر بازی درسته @ اره خیل خب برد بخواب پسرم + شب خوش (چویا وارد اتاق خودش و بچه ها شد فرزندانش به ارامی در آغوش هم روی تخت دونفره خواب بودند چویا کمی لباسش را کنار زد و به زخم هایش نگاه کرد ....اری چویا کنار فرزندانش زندگی شادی داشت ولی راحت نه.... همه مثل هیگوچی ، یوسانو ، کیوکا و لوسی با او مهربان نبودند . زخم های و کبودی های روی بدنش که درد می کردند حاصل کتک هایی که از صاحب و کارمندان رستوران و بار خورده بودند البته شنیده بود صاحب اصلی بار کس دیگری است ولی صاحب کاری که چویا شناخته بود هربار چویا اشتباهی می کرد با کمربند و کتک هایش از خجالت چویا در می امد بعضی ها هم به خاطر حسودی به چهره ی چویا و برای اذیت کردنش این بلاها راسرش می اوردند ..... چویا به ارامی دستکش هایش را در آورد هربار برای کار به گل فروشی می رفت دست هایش با خار گل حسابی زخم می شد به خاطر همین دستکش می پوشید تا کسی زخم هارا نبیند) +* درد دارم ولی ..... تا زمانی که بچه هام خوشحالن و در رفاه و امنیت هیچ چیزی مهم نیست حتی اگه بمیرم مهم نیست فقط اونا خوب زندگی کنن ( چویا می خواست رو تخت کنار بچه هاش بخوابه ولی ترسید باعث بهم ریختن خواب اونا بشه پس همونجا پایین تخت دراز کشید و زمزمه کرد + شب به خیر عزیزترین های من شب به خیر تمام دارایی های من
☆ کمی فلش به جلو
چویا با حس نوازش دست هایی کوچک و نرم روی صورتش چشم هایش را باز کرد و با پسرش روبه رو شد + ریو پسر چی شده کاری داری (پسرش به او مهلت ادامه سخن را نداد و خود را در آغوش او پرت کرد ) ÷ مامان....هق دستات...هق زخمیه درد ....هق می کنه ...هق + نه عزیزم آروم الان خواهرات بیدار می شن ÷ مامان مامان مامان( با هربار صدا کردن چویا سرش را بیشتر به قفسه ی سینه او فشار می داد و گریه می کرد چویا هم که نمی دانست ماجرا چیست فقط محکم تر پسرش را در آغوش کشید موها و کمرش را نوازش کرد و در گوشش زمزمه می کرد )+ جانم عزیزم گریه نکن هرچی شده درستش می کنیم ....نکنه خواب بد دیدی ... اگه بخوای تا صبح بقلت می کنم راه می برمت تا دوباره بخوابی قشنگمگریه نکن چشمات خراب می شه هرچی می خوای بهم بگو من پیشتم مراقبتم عزیزم (ریو (دیگه رینوسوکه رو خلاصه ریو می نویسم) که ارام تر شده بود گفت) ÷ می شه ...هق بیای....هق تو تخت ...هق بقلمون کنی بخوابیم ....هق + اره عزیزم هرچی تو بخوای (چویا روی تخت رفت سه فرزندش را در آغوش کشید و درحال نوازش آنها از خستگی به خواب رفت ) هیچ کس نمی دانست فرزندان چویا هوش بالایی داشتند بله انها خیلی بیشتر از سنشون می فهمید درک می کردن و بلد بودن و بین انها پسرش از همه باهوش تر بود او واقعا نابغه بود و دلیل گریه های او این بود که می فهمید درد ، خستگی ، ضعف و تنهایی و غم مادرش را میفهمید و درک می کرد ولی کاری از دستان کوچکش بر نمی امد نمی توانست مراقب مادرش باشد در حالی که مادرش را خیلی دوست داشت
_________ خب راستش نمی دونم چرا یه بخشایی رو ادبی نوشتم و خب تو این پارت مشخص شد هر سه بچه ی چویا بیش از حد باهوشن و خب رینوسوکه هم کلا نابغه هستش
+ هیگوچی سان @ قرار بود مامان صدام کنی چویا حتی بچه هاتم منو مامانبزرگ صدا می کنن پسرم +چشم ... مامان @ جانم + راستش کافه سه روز تعطیل شده می خوام تو این سه روز با بچه ها وقت بگذرونم @ اه خب این خیلی خوبه مشکل کجاس + خب من این چندسال همش درحال کار بودم شما بیشتر پیش بچه ها بودید جای خاصی هست که بخوان برن چیز خاصی هست دوست داشته باشن من ...من نمی دونم می شع کمکم کنید ......@ اوه البته فکر کنم شهره بازی خوب باشه فردا منو تو و بچه ها بریم خوبه +اره... مامان @ بله + هق ....هق
...من ....هق من ....هق من برای بچه ....هق هام .....سرپرست....هق بدیم ..نه هق @ چویا چرا اینو می گی + اخه .... هق حتی نمی دونم....هق بچه هام....هق چی دوس دارن ....هق من .... هق به درد ....هق نمی خورم (هیگوچی سریع چویا رو بقل می کنه) @ هیش اصلا اینطوری نیست تو همه ی این تلاش هارو واسه اونا می کنی درسته پس دیگه این حرف رو نزن باشه .... افرین پسرم + مامان @ جانم + می شه بازم بگی .....پسرم @ حتما پسرم + مامان @ جانم پسرم ( هگوچی شروع به نوازش چویا کرد چویا هم داشت یواش یواش در بقل او به خواب می رفت که ...... با برخورد دست هیگوچی به نقطه ای از کمرش نتوانست خود را کنترل کند هیسه ای از درد کشید و اخ ریزی گفت ) @ چویا چی شد خوبی + بله چیزی نیست @ پس چرا + خب ...خب یکم بدنم کوفته شده همین من می رم پیش بچه ها بخوابم فردا هم باید بریم شهر بازی درسته @ اره خیل خب برد بخواب پسرم + شب خوش (چویا وارد اتاق خودش و بچه ها شد فرزندانش به ارامی در آغوش هم روی تخت دونفره خواب بودند چویا کمی لباسش را کنار زد و به زخم هایش نگاه کرد ....اری چویا کنار فرزندانش زندگی شادی داشت ولی راحت نه.... همه مثل هیگوچی ، یوسانو ، کیوکا و لوسی با او مهربان نبودند . زخم های و کبودی های روی بدنش که درد می کردند حاصل کتک هایی که از صاحب و کارمندان رستوران و بار خورده بودند البته شنیده بود صاحب اصلی بار کس دیگری است ولی صاحب کاری که چویا شناخته بود هربار چویا اشتباهی می کرد با کمربند و کتک هایش از خجالت چویا در می امد بعضی ها هم به خاطر حسودی به چهره ی چویا و برای اذیت کردنش این بلاها راسرش می اوردند ..... چویا به ارامی دستکش هایش را در آورد هربار برای کار به گل فروشی می رفت دست هایش با خار گل حسابی زخم می شد به خاطر همین دستکش می پوشید تا کسی زخم هارا نبیند) +* درد دارم ولی ..... تا زمانی که بچه هام خوشحالن و در رفاه و امنیت هیچ چیزی مهم نیست حتی اگه بمیرم مهم نیست فقط اونا خوب زندگی کنن ( چویا می خواست رو تخت کنار بچه هاش بخوابه ولی ترسید باعث بهم ریختن خواب اونا بشه پس همونجا پایین تخت دراز کشید و زمزمه کرد + شب به خیر عزیزترین های من شب به خیر تمام دارایی های من
☆ کمی فلش به جلو
چویا با حس نوازش دست هایی کوچک و نرم روی صورتش چشم هایش را باز کرد و با پسرش روبه رو شد + ریو پسر چی شده کاری داری (پسرش به او مهلت ادامه سخن را نداد و خود را در آغوش او پرت کرد ) ÷ مامان....هق دستات...هق زخمیه درد ....هق می کنه ...هق + نه عزیزم آروم الان خواهرات بیدار می شن ÷ مامان مامان مامان( با هربار صدا کردن چویا سرش را بیشتر به قفسه ی سینه او فشار می داد و گریه می کرد چویا هم که نمی دانست ماجرا چیست فقط محکم تر پسرش را در آغوش کشید موها و کمرش را نوازش کرد و در گوشش زمزمه می کرد )+ جانم عزیزم گریه نکن هرچی شده درستش می کنیم ....نکنه خواب بد دیدی ... اگه بخوای تا صبح بقلت می کنم راه می برمت تا دوباره بخوابی قشنگمگریه نکن چشمات خراب می شه هرچی می خوای بهم بگو من پیشتم مراقبتم عزیزم (ریو (دیگه رینوسوکه رو خلاصه ریو می نویسم) که ارام تر شده بود گفت) ÷ می شه ...هق بیای....هق تو تخت ...هق بقلمون کنی بخوابیم ....هق + اره عزیزم هرچی تو بخوای (چویا روی تخت رفت سه فرزندش را در آغوش کشید و درحال نوازش آنها از خستگی به خواب رفت ) هیچ کس نمی دانست فرزندان چویا هوش بالایی داشتند بله انها خیلی بیشتر از سنشون می فهمید درک می کردن و بلد بودن و بین انها پسرش از همه باهوش تر بود او واقعا نابغه بود و دلیل گریه های او این بود که می فهمید درد ، خستگی ، ضعف و تنهایی و غم مادرش را میفهمید و درک می کرد ولی کاری از دستان کوچکش بر نمی امد نمی توانست مراقب مادرش باشد در حالی که مادرش را خیلی دوست داشت
_________ خب راستش نمی دونم چرا یه بخشایی رو ادبی نوشتم و خب تو این پارت مشخص شد هر سه بچه ی چویا بیش از حد باهوشن و خب رینوسوکه هم کلا نابغه هستش
۳.۲k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.