مافیای عاشقpart1۴
مافیای عاشقpart 1۴
تعریف کردن داستان*
تهیونگ:یعنی دعوا کرده بخاطر تو؟واو هنوز دلش پیشته.؟؟؟؟
هایون:نمیدونممم،!دارم دیوونه میشم
کوک ویو
تو ماشین سرم رو به ماشین تکیه دادم و خوابیدم وقتی رسیدم اجوما رفت تهیونگ و بیاد من تو زندگی یه هیچکی حسادت نمیکنم اما تهیونگ ک این زندگی و در کنار هایون داره........وقتی تهیونگ اومد قرار شد منو ببرن تو اتاقم وقتی رسیدم با شدت خودمو پرت کردم سر تخت سریع خوابم برد.....
۱۰ دقیقه بعد
صدایی شنیدم و از خواب پریدم چقد بلند بود صداش چقدم آشنا این صدا دختر بود خیلی شبیه داد هایون بود اما هایون نیست...... اون داره میگه اوما اپا...ولش بیخیال خودشون حواسشون هست
سویون:اوماااااااااا.اپااااااااااااا(داد)
تهیونگ و هایون با عجله از اتاق اومدن بیرون و با سویون گریون مواجه شدند این باعث دلواپسی مادرش شد هایون سری رفت سمت سویون دو بازوشو گرفت و بغلش کرد و پرسید:چی شده دخترم؟(نگران)
سویون:خواب بد دیدم(ای کوف)
هایون:ایگوو(نفس تازه)ای خدا دختر از دست تو...عیب نداره دخترم برو بخواب فراموشش کن الان خواب از سرت میپره یا میخای بیای پیش منو بابا بخوابی؟
سویون:ارهههههههههه
هایون لبخندی زد به گفت:اروم دخترم اینجا اجوشی خوابه
سویون:اجوشی؟اجوشی کیه دیگه؟
هایون:فردا میفهمی(چرا نمیتونستم بگم باباشه)
سویون:باشه من برم بالشتمووو بیارممم(اروم)
هایون باشه برو من منتظرم(لبخند)و رفت تو اتاق
سویون ویو
با نوازش های همیشگی بابا خوابم برد و وقتی خوابیدم تو خواب عجیبی بودم همش کشتن بود.....چطور باید خودمو بیدار کنممم...ن من میترسم.....هینننننننن(از خواب بیدار شد)بالاخره بیدار شدم بزار برم پیش مامان....................خب حالا باید برم بالشت........این دره چرا بازه.....تو راه اتاقی مه همیشه درش بسته بود الان بازه میشم منم برم توش از سر کنجکاوی رفتم و با قاطعیت درشو باز کردم این ع...عم...عمو بود
سویون:عععممووووووووووو
کوک:ودف این چیه؟
سویون:عمو جوننننن
کوک:وووی....ایییییی...ای چیههههه...کومکککک
سویون:عمو منو نمیشناسی؟
کوک:چرا باید بشناسم؟
سویون:.................
کوک:واقعا؟
سویون:..........
تعریف کردن داستان*
تهیونگ:یعنی دعوا کرده بخاطر تو؟واو هنوز دلش پیشته.؟؟؟؟
هایون:نمیدونممم،!دارم دیوونه میشم
کوک ویو
تو ماشین سرم رو به ماشین تکیه دادم و خوابیدم وقتی رسیدم اجوما رفت تهیونگ و بیاد من تو زندگی یه هیچکی حسادت نمیکنم اما تهیونگ ک این زندگی و در کنار هایون داره........وقتی تهیونگ اومد قرار شد منو ببرن تو اتاقم وقتی رسیدم با شدت خودمو پرت کردم سر تخت سریع خوابم برد.....
۱۰ دقیقه بعد
صدایی شنیدم و از خواب پریدم چقد بلند بود صداش چقدم آشنا این صدا دختر بود خیلی شبیه داد هایون بود اما هایون نیست...... اون داره میگه اوما اپا...ولش بیخیال خودشون حواسشون هست
سویون:اوماااااااااا.اپااااااااااااا(داد)
تهیونگ و هایون با عجله از اتاق اومدن بیرون و با سویون گریون مواجه شدند این باعث دلواپسی مادرش شد هایون سری رفت سمت سویون دو بازوشو گرفت و بغلش کرد و پرسید:چی شده دخترم؟(نگران)
سویون:خواب بد دیدم(ای کوف)
هایون:ایگوو(نفس تازه)ای خدا دختر از دست تو...عیب نداره دخترم برو بخواب فراموشش کن الان خواب از سرت میپره یا میخای بیای پیش منو بابا بخوابی؟
سویون:ارهههههههههه
هایون لبخندی زد به گفت:اروم دخترم اینجا اجوشی خوابه
سویون:اجوشی؟اجوشی کیه دیگه؟
هایون:فردا میفهمی(چرا نمیتونستم بگم باباشه)
سویون:باشه من برم بالشتمووو بیارممم(اروم)
هایون باشه برو من منتظرم(لبخند)و رفت تو اتاق
سویون ویو
با نوازش های همیشگی بابا خوابم برد و وقتی خوابیدم تو خواب عجیبی بودم همش کشتن بود.....چطور باید خودمو بیدار کنممم...ن من میترسم.....هینننننننن(از خواب بیدار شد)بالاخره بیدار شدم بزار برم پیش مامان....................خب حالا باید برم بالشت........این دره چرا بازه.....تو راه اتاقی مه همیشه درش بسته بود الان بازه میشم منم برم توش از سر کنجکاوی رفتم و با قاطعیت درشو باز کردم این ع...عم...عمو بود
سویون:عععممووووووووووو
کوک:ودف این چیه؟
سویون:عمو جوننننن
کوک:وووی....ایییییی...ای چیههههه...کومکککک
سویون:عمو منو نمیشناسی؟
کوک:چرا باید بشناسم؟
سویون:.................
کوک:واقعا؟
سویون:..........
۱۰.۸k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.