رمان بیگناه اما گناهکار از نازی ک م
پارت ۲
رمان بیگناه اما گناهکار
رفتم تو اتاقم درو بستم ، حال عجیبی داشتم ، یه حس خیلی بد ،چشمام ومحکم بهم فشردم که این فکرای بد از ذهنم دور بشه ولی مگه میشد، چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت تختم دراز کشیدم ؛حس میکنم عمیقا خستم و باید بخوابم خیلی خسته بودم جسمی ن روحی ،روحم خسته بود ،خیلی خسته بود حوصله فکر کردن نداشت توان عذاب کشیدن نداشت ، زندگی شاید خیلی داشت به من سخت میگرفت و سخت می گذشت ، چراغ اتاقمو خاموش کردم و کمی چشمام گرم خواب شد .
حس میکردم روحم داره از تنم جدا میشه ، یه حس بدی داشتم ، حضور یه نفرو کنار خودم احساس کردم ، تپش قلبم و حس میکردم از ترس ، میدونستم کیه خدایاااا... با وحشت سعی کردم چشمام و باز کنم و از خواب پریدم ، همایون کنارم رو تخت بود ،با چشمای از حدقه در اومده با وحشت نگاهش می کردم ،کنارم رو تخت چیکار میکنه این عوضی ؛ با تاپ و موهای بلند وباز و خواستم جیغ بزنم با تمام وجودم که دستشو گذاشت رو دهنم ،چشمام از ترس گرد شده بود و تمام بدنم یخ بست ، با چشمای خمارش داشت بهم نگاه می کرد و دستشو گذاشت رو دهنم گفت :هیس خفه ساکت شو الان مادرت بیدار میشه ساکت ساکت ...
جیغ خفیفی کشیدم و با تمام وجودم حلش دادم عقب و از خودم دورش کردم و از روی تخت پریدم پایین ، مرده بودم از ترس اشکام صورتمو خیس کرده بود.
_از اتاقم برو بیرون عوضییی ، برو گمشو بیرون، همین الان ،وگرنه با تمام وجودم جیغ میزنم ..
با عصبانیت بلندشد و گفت :مگه نمیگم خفه شو دختره ی بی تربیت
و هی داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد، قدمی عقب رفتم که خوردم به دیواراتاق ، راه فرار نداشتم فاصله اش بامن فقط یه وجب بود بوی الکلش خفن کرد با مست کرده بود عوضی اومده بود به جون من افتاده بود؛ دست بهم بزنی خودمو میکشم ؛مامان مااامان... اومدم در برم از دستش که دستم و گرفت گازش گرفتم دستشو باز کردم از دور مچم که خوردم به میز افتادم زمین ، جوری عصبانی شد که سیلی محکم زد تو گوشم پخش زمین شدم .
برای خواندن ادامه رمان به کانال تلگرام نویسنده بپیوندید
https://t.me/nazikm855456
#رمان
#رمان بیگناه اما گناهکار نازی ک م
💛🌻💛🌻💛ـــــــــ💛🌻💛🌻💛
رمان بیگناه اما گناهکار
رفتم تو اتاقم درو بستم ، حال عجیبی داشتم ، یه حس خیلی بد ،چشمام ومحکم بهم فشردم که این فکرای بد از ذهنم دور بشه ولی مگه میشد، چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت تختم دراز کشیدم ؛حس میکنم عمیقا خستم و باید بخوابم خیلی خسته بودم جسمی ن روحی ،روحم خسته بود ،خیلی خسته بود حوصله فکر کردن نداشت توان عذاب کشیدن نداشت ، زندگی شاید خیلی داشت به من سخت میگرفت و سخت می گذشت ، چراغ اتاقمو خاموش کردم و کمی چشمام گرم خواب شد .
حس میکردم روحم داره از تنم جدا میشه ، یه حس بدی داشتم ، حضور یه نفرو کنار خودم احساس کردم ، تپش قلبم و حس میکردم از ترس ، میدونستم کیه خدایاااا... با وحشت سعی کردم چشمام و باز کنم و از خواب پریدم ، همایون کنارم رو تخت بود ،با چشمای از حدقه در اومده با وحشت نگاهش می کردم ،کنارم رو تخت چیکار میکنه این عوضی ؛ با تاپ و موهای بلند وباز و خواستم جیغ بزنم با تمام وجودم که دستشو گذاشت رو دهنم ،چشمام از ترس گرد شده بود و تمام بدنم یخ بست ، با چشمای خمارش داشت بهم نگاه می کرد و دستشو گذاشت رو دهنم گفت :هیس خفه ساکت شو الان مادرت بیدار میشه ساکت ساکت ...
جیغ خفیفی کشیدم و با تمام وجودم حلش دادم عقب و از خودم دورش کردم و از روی تخت پریدم پایین ، مرده بودم از ترس اشکام صورتمو خیس کرده بود.
_از اتاقم برو بیرون عوضییی ، برو گمشو بیرون، همین الان ،وگرنه با تمام وجودم جیغ میزنم ..
با عصبانیت بلندشد و گفت :مگه نمیگم خفه شو دختره ی بی تربیت
و هی داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد، قدمی عقب رفتم که خوردم به دیواراتاق ، راه فرار نداشتم فاصله اش بامن فقط یه وجب بود بوی الکلش خفن کرد با مست کرده بود عوضی اومده بود به جون من افتاده بود؛ دست بهم بزنی خودمو میکشم ؛مامان مااامان... اومدم در برم از دستش که دستم و گرفت گازش گرفتم دستشو باز کردم از دور مچم که خوردم به میز افتادم زمین ، جوری عصبانی شد که سیلی محکم زد تو گوشم پخش زمین شدم .
برای خواندن ادامه رمان به کانال تلگرام نویسنده بپیوندید
https://t.me/nazikm855456
#رمان
#رمان بیگناه اما گناهکار نازی ک م
💛🌻💛🌻💛ـــــــــ💛🌻💛🌻💛
۲.۰k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.