*پارت هشتم*
شرایطو کامل نکردین ولی امان از دل مهربانم😂
.
قبل از اینکه پاسخش رو بدم.
_خودتون رو تو چه جایگاهی دیدین که این سوال رو از ملکه تون میپرسید؟
با شنیدن صدای عالیجناب، در کسری از ثانیه، همه از جاشون بلند شدن و تا کمر، خم شدن.
*ما رو ببخشین سرورم..قصد بی ادبی نداشتیم..
آهسته به سمتمون اومد و کنارم ایستاد، با دیدن جذبه ای که
داره، ناخودآگاه، ضربان قلبم بالا رفت...چشاممو روی هم فشار دادم تا حالم بهتر شه..این چی بود یهو؟!!!!
_امیدوارم همینطور باشه...باید بدونید که من سر ملکم، کوچیکرتین شوخی ای با کسی ندارم.
بطرفم برگشت و گفت:
_لازم نیست ِمن بعد، تو اینجور مراسما شرکت کنید ملکه ی من، بهتره به قصرتون بگردین.
دستش رو پشتم گذاشت و باهم، از ایوون، خارج شدیم...به محض دور شدن از بقیه، خودم رو کنار کشیدم و بعد گفتن" با اجازتون سرورم "به سرعت، بطرف قصرم رفتم...
با رسیدن به اتاقم، پشت در، روی زانوهام افتادم .مشتمو، روی قلب بی قرارم کوبیدم.
+آروم بگیر..چت شده امروز؟!تمومش کن...خوب میدونی که قرار نیست تحت تاثیر کاراش قرار بگیرم، پس انقدر
با دیدنش، بیقراری نکن...
همونجور که روی زمین نشسته بودم و با خودم درگیر بودم، یاد حرف بانو سو افتادم.
یعنی همشون فکر میکنن منم مثل یونام؟ آخه همش یه ماهه
که اومدم تو قصر.
پادشاه به طرز عجیبی، بجز شب اول ازدواجمون، دیگه نه حرفی از جانشین زده و نه کاری کرده.
هووووف...من واقعا نمیدونم باید چی کار کنم...!
با شنیدن صدای لیا، از رو زمین بلند شدم و به سمت تشکچه و
پشتی صورتی‐سفید اتاقم رفتم.بعد از نشستت، اجازه ورود دادم.
لیا :بانوی من..فردی به دیدار شما اومدن..
هائون :این ساعت از روز؟؟..خیلی خب..بفرستینشون داخل.
لیا :بله بانوی من.
کتاب جلوم رو باز کردم و نگاهی به نوشته هاش انداختم...
=مشتاق دیدار بانوی من...
با شنیدن صداش، نگاه ناباور سرمو بالا آوردم و به فرد رو به روم، خیره شدم...اشکام، شروع به باریدن کردن و به سرعت خودم رو تو بغلش انداختم...
+کجا بودی این همه وقت؟؟چرا اون موقع که باید،نبودی؟؟چرا تنهام گذاشتی؟؟مگه قول نداده بودی که
کنارم باشی و نزاری اذیتم کنن؟؟؟کجا بودی وقتی به زور اینجا آوردنم؟؟کجا بودی وقتی درد میکشیدم؟؟؟هاااان؟!!کجا بودی؟؟؟!!!
منو به خودش فشرد و روی زمین نشست.
=منو ببخش عزیزم، منو ببخش خواهر کوچولو، ببخش که مجبور شدی به تنهایی، این همه سختی بکشی، اوپا رو ببخش...
عطر شکوفه های بهاریش رو نفس کشیدم و دستام رو از دور
گردنش، شل کردم.
نگاه سرخ و اشکیمو به چشامی قهوه ای و کشیدش دوختم..دلم براش تنگ شده بود..انقدر زیاااااد که حد نداره.
+دلم برات تنگ شده بود جینا، درست ۱۸ ماهه که ندیدمت. تحمل دوریت، واقعا سخته.
شرایط:
Like:35
Comment:10
.
قبل از اینکه پاسخش رو بدم.
_خودتون رو تو چه جایگاهی دیدین که این سوال رو از ملکه تون میپرسید؟
با شنیدن صدای عالیجناب، در کسری از ثانیه، همه از جاشون بلند شدن و تا کمر، خم شدن.
*ما رو ببخشین سرورم..قصد بی ادبی نداشتیم..
آهسته به سمتمون اومد و کنارم ایستاد، با دیدن جذبه ای که
داره، ناخودآگاه، ضربان قلبم بالا رفت...چشاممو روی هم فشار دادم تا حالم بهتر شه..این چی بود یهو؟!!!!
_امیدوارم همینطور باشه...باید بدونید که من سر ملکم، کوچیکرتین شوخی ای با کسی ندارم.
بطرفم برگشت و گفت:
_لازم نیست ِمن بعد، تو اینجور مراسما شرکت کنید ملکه ی من، بهتره به قصرتون بگردین.
دستش رو پشتم گذاشت و باهم، از ایوون، خارج شدیم...به محض دور شدن از بقیه، خودم رو کنار کشیدم و بعد گفتن" با اجازتون سرورم "به سرعت، بطرف قصرم رفتم...
با رسیدن به اتاقم، پشت در، روی زانوهام افتادم .مشتمو، روی قلب بی قرارم کوبیدم.
+آروم بگیر..چت شده امروز؟!تمومش کن...خوب میدونی که قرار نیست تحت تاثیر کاراش قرار بگیرم، پس انقدر
با دیدنش، بیقراری نکن...
همونجور که روی زمین نشسته بودم و با خودم درگیر بودم، یاد حرف بانو سو افتادم.
یعنی همشون فکر میکنن منم مثل یونام؟ آخه همش یه ماهه
که اومدم تو قصر.
پادشاه به طرز عجیبی، بجز شب اول ازدواجمون، دیگه نه حرفی از جانشین زده و نه کاری کرده.
هووووف...من واقعا نمیدونم باید چی کار کنم...!
با شنیدن صدای لیا، از رو زمین بلند شدم و به سمت تشکچه و
پشتی صورتی‐سفید اتاقم رفتم.بعد از نشستت، اجازه ورود دادم.
لیا :بانوی من..فردی به دیدار شما اومدن..
هائون :این ساعت از روز؟؟..خیلی خب..بفرستینشون داخل.
لیا :بله بانوی من.
کتاب جلوم رو باز کردم و نگاهی به نوشته هاش انداختم...
=مشتاق دیدار بانوی من...
با شنیدن صداش، نگاه ناباور سرمو بالا آوردم و به فرد رو به روم، خیره شدم...اشکام، شروع به باریدن کردن و به سرعت خودم رو تو بغلش انداختم...
+کجا بودی این همه وقت؟؟چرا اون موقع که باید،نبودی؟؟چرا تنهام گذاشتی؟؟مگه قول نداده بودی که
کنارم باشی و نزاری اذیتم کنن؟؟؟کجا بودی وقتی به زور اینجا آوردنم؟؟کجا بودی وقتی درد میکشیدم؟؟؟هاااان؟!!کجا بودی؟؟؟!!!
منو به خودش فشرد و روی زمین نشست.
=منو ببخش عزیزم، منو ببخش خواهر کوچولو، ببخش که مجبور شدی به تنهایی، این همه سختی بکشی، اوپا رو ببخش...
عطر شکوفه های بهاریش رو نفس کشیدم و دستام رو از دور
گردنش، شل کردم.
نگاه سرخ و اشکیمو به چشامی قهوه ای و کشیدش دوختم..دلم براش تنگ شده بود..انقدر زیاااااد که حد نداره.
+دلم برات تنگ شده بود جینا، درست ۱۸ ماهه که ندیدمت. تحمل دوریت، واقعا سخته.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۵.۹k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.