Part 45
Part 45
میلن رو بردن همه مکان جلسه رو ترک کردن همه شکه بودن...و سکوت یونگی منو بغل کرده بود و من مثل ابر بهار گریه میکردم یونا هم چندان خوب نبود البته کوک هم داغون بود ولی به روی خودش نمیآورد حق داشتن این که بفهمی مردی که این همه مدت باهاش زندگی میکردی پدرت نیست که هیچ بلکه مادرو پدر واقعیت رو کشته خیلی سخته و درد ناکه ولی من و تهیونگ مثل این که خواهر و برادر واقعی بودیم....
هشت سال بعد
ته جین: مامان...بابا... عمه ....عمو یونگی...عمو کوک
تهیونگ: چیه باز ته جین؟
ته جین: بابا پس مامان کو
یونا: من اینجام
یونگی: صبح بخیر به همه گی
سویا: سلامممم
کوک: یونگی داداش بپر تو آشپزخونه یه چیز مشتی درست کن بخوریم
یونگی: به من چه
ته جین: عمو یونگی لطفا من عاشق صبحانه و دست پخت شمام
یونگی: چون تو میگی چشم
کوک: ببینم یعنی من اینجا هویجم؟
سویا: نه...تو خرگوش بی هویجی
همه خندیدن الان ما یه خانواده شادیم یونا و تهیونگ با هم ازدواج کردن و الان صاحب یک بچه هستن کوک هم هنوز سینگله منو یونگی هم ازدواج کردیم ولی هنوز قصد بچه دار شدن نداریم...میلن رو به جزم قتل ادام کردن و همه ما راضی بودیم والان خیلی کنار هم خوشبخت هستیم
ته جین: عمه...
سویا: جانم
ته جین: شما نمیخواید بچه بیارید؟ من حوصلم سر میره تنها
یونا: راست میگه شما چرا بچه نمیارید
سویا: والا زندگی شما رو میبینیم منصرف میشیم
تهیونگ: دست شما درد نکنه خواهر
سویا: قربانت
یونگی: خوبه دیگه بسته بیاید صبحانه
همه: چشم
من الان خوشبخت ترین دختر دنیام و خوشبخت ترین و بهترین خانواده رو دارم عاشق زندگیم و شوهرم هستم...این منم مین سویا
.....
پایان....
.....
ببخشید زود تمومش کردم چون میخواستم رمان جدیدی رو شروع کنم و برای اون اشتیاق داشتم 😉🥺
میلن رو بردن همه مکان جلسه رو ترک کردن همه شکه بودن...و سکوت یونگی منو بغل کرده بود و من مثل ابر بهار گریه میکردم یونا هم چندان خوب نبود البته کوک هم داغون بود ولی به روی خودش نمیآورد حق داشتن این که بفهمی مردی که این همه مدت باهاش زندگی میکردی پدرت نیست که هیچ بلکه مادرو پدر واقعیت رو کشته خیلی سخته و درد ناکه ولی من و تهیونگ مثل این که خواهر و برادر واقعی بودیم....
هشت سال بعد
ته جین: مامان...بابا... عمه ....عمو یونگی...عمو کوک
تهیونگ: چیه باز ته جین؟
ته جین: بابا پس مامان کو
یونا: من اینجام
یونگی: صبح بخیر به همه گی
سویا: سلامممم
کوک: یونگی داداش بپر تو آشپزخونه یه چیز مشتی درست کن بخوریم
یونگی: به من چه
ته جین: عمو یونگی لطفا من عاشق صبحانه و دست پخت شمام
یونگی: چون تو میگی چشم
کوک: ببینم یعنی من اینجا هویجم؟
سویا: نه...تو خرگوش بی هویجی
همه خندیدن الان ما یه خانواده شادیم یونا و تهیونگ با هم ازدواج کردن و الان صاحب یک بچه هستن کوک هم هنوز سینگله منو یونگی هم ازدواج کردیم ولی هنوز قصد بچه دار شدن نداریم...میلن رو به جزم قتل ادام کردن و همه ما راضی بودیم والان خیلی کنار هم خوشبخت هستیم
ته جین: عمه...
سویا: جانم
ته جین: شما نمیخواید بچه بیارید؟ من حوصلم سر میره تنها
یونا: راست میگه شما چرا بچه نمیارید
سویا: والا زندگی شما رو میبینیم منصرف میشیم
تهیونگ: دست شما درد نکنه خواهر
سویا: قربانت
یونگی: خوبه دیگه بسته بیاید صبحانه
همه: چشم
من الان خوشبخت ترین دختر دنیام و خوشبخت ترین و بهترین خانواده رو دارم عاشق زندگیم و شوهرم هستم...این منم مین سویا
.....
پایان....
.....
ببخشید زود تمومش کردم چون میخواستم رمان جدیدی رو شروع کنم و برای اون اشتیاق داشتم 😉🥺
۲.۳k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.