روزی روزگاری عشق ... part 40 ... فصل 2
چند دقیقه ای بهم خیره بودن که پسرک سریع اون جو رو عوض کرد
تهیونگ : حالت خوبه ؟ ... الان دیکه مستیت پریده؟
جانگ می : وقتی مست بودم ... کاری کردم ؟
تهیونگ : نه فقط ... ببخشید ... متاسفم که بهت نگفتم بابا شدی * با صدای نازک و مسخره اداشو در میاره
جانگ می : میبینم تو این مدت خیلی عوض شدی
تهیونگ : آره ... به خاطر جنابعالی بود
جانگ می : هدفت از این حرفا چیه ؟
تهیونگ : هیچی
جانگ می : تو نبودی چند روز پیش جلو بابام زانو میزدی تا منو ببینی ؟
تهیونگ : آره اون موقع عاشقت بودم ... اما الان ازت متنفرم ... میتونستی همون موقع بیای بیرونو منو از نابود شدن نجات بدی ... اما نیومدی
جانگ می : خیلی تغییر کردی ... دیگه اون آدم سابق نیستی
تهیونگ : آره... آدما بعد از یه رویداد بزرگ تو زندگیشون عوض میشن
جانگ می : تو عوض نشدی ... انگار شخص دیگه ای شدی
تهیونگ : گفتم که ادما بعد از این که یه رویداد بزرگ تو زندگیشون رخ میده کاملا عوض میشن ... از کسی که میشناسی ... به کسی که نمیشناسی
جانگ می : باشه هر جور راحتی ... ولی من تو رو همون آدم سابق میکنم
تهیونگ : اون وقت چجوری ؟
جانگ می: میدونم درونت هنوزم همون جوریه
تهیونگ : باش
درسته پسرک با هر نگاه به عشقش نرم و نرم تر میشد اما میخواست ببینه که دخترک به خاطر اون تا کجا ها میخواد پیش بره
میخواست ببینه اون واقعا دوسش داره یا همش فقط تظاهره
با دیدن کسی که چندین سال داشت تو عشقش میسوخت تمام نقشه های انتقام دیشبش یادش رفته بود
الان فقط میخواست روی کنار اون بودن تمرکز کنه
همون طور توی فکر جانگ می بود و داشت از خوشحالی بال در میآورد که با دیدن اون دختر بچه تمام تصوراتش بهم ریخت
خوشحالیش در یه لحظه به ناراحتی تبدیل شد
هرچقدر فکر میکرد وقتی میدید اون بچه ی خودشه اما نه اسمشو میدونه نه عادتاشو از خودش متنفر میشد
...
لایک : ۱۹
کامنت : ۹
تهیونگ : حالت خوبه ؟ ... الان دیکه مستیت پریده؟
جانگ می : وقتی مست بودم ... کاری کردم ؟
تهیونگ : نه فقط ... ببخشید ... متاسفم که بهت نگفتم بابا شدی * با صدای نازک و مسخره اداشو در میاره
جانگ می : میبینم تو این مدت خیلی عوض شدی
تهیونگ : آره ... به خاطر جنابعالی بود
جانگ می : هدفت از این حرفا چیه ؟
تهیونگ : هیچی
جانگ می : تو نبودی چند روز پیش جلو بابام زانو میزدی تا منو ببینی ؟
تهیونگ : آره اون موقع عاشقت بودم ... اما الان ازت متنفرم ... میتونستی همون موقع بیای بیرونو منو از نابود شدن نجات بدی ... اما نیومدی
جانگ می : خیلی تغییر کردی ... دیگه اون آدم سابق نیستی
تهیونگ : آره... آدما بعد از یه رویداد بزرگ تو زندگیشون عوض میشن
جانگ می : تو عوض نشدی ... انگار شخص دیگه ای شدی
تهیونگ : گفتم که ادما بعد از این که یه رویداد بزرگ تو زندگیشون رخ میده کاملا عوض میشن ... از کسی که میشناسی ... به کسی که نمیشناسی
جانگ می : باشه هر جور راحتی ... ولی من تو رو همون آدم سابق میکنم
تهیونگ : اون وقت چجوری ؟
جانگ می: میدونم درونت هنوزم همون جوریه
تهیونگ : باش
درسته پسرک با هر نگاه به عشقش نرم و نرم تر میشد اما میخواست ببینه که دخترک به خاطر اون تا کجا ها میخواد پیش بره
میخواست ببینه اون واقعا دوسش داره یا همش فقط تظاهره
با دیدن کسی که چندین سال داشت تو عشقش میسوخت تمام نقشه های انتقام دیشبش یادش رفته بود
الان فقط میخواست روی کنار اون بودن تمرکز کنه
همون طور توی فکر جانگ می بود و داشت از خوشحالی بال در میآورد که با دیدن اون دختر بچه تمام تصوراتش بهم ریخت
خوشحالیش در یه لحظه به ناراحتی تبدیل شد
هرچقدر فکر میکرد وقتی میدید اون بچه ی خودشه اما نه اسمشو میدونه نه عادتاشو از خودش متنفر میشد
...
لایک : ۱۹
کامنت : ۹
۷.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.