pt۱
#استری_کیدز
#بی_تی_اس
تا حالا شده احساس کنین دیگه نمی تونید شادی رو حس کنید؟! نمی تونید عشق و محبتی رو از کسی دریافت کنید؟! تا حالاشده فکر کنین جهان طردتون کرده؟! حس ناخوشایندیه مگه نه؟! فرق بین حقیقت تلخ و دروغ شیرین چیه؟! کدوم رو برای زندگی انتخاب می کنین؟! اما حق انتخاب دست ما نیست... چون ما همه دروغ شیرین رو انتخاب می کنیم...
با التماس به چان که داشت موهاش رو حالت میداد چشم دوختم
+داداشی.. خب نامزدیه دوست توهم هست دیگه... امشب من رو تنها نفرست اونجا
چان به سمتم قدم برداشت و با لبخند دستاش رو روی گونه هام گذاشت
_اخه جوجه... مامان و باباهم باهات میان.. این یک.. دوم اینکه مگه کلارا دوست جون جونیت نیست.. چرا اینقدر غر میزنی که داری میری نامزدیش.. سوم.. من به مینهو ام گفتم از کلارا خوشم نمیاد.. بعدم امشب با هه رین قرار دارم
+یعنی بخاطر هه رین نمیای؟! زن ذلیل
با حرص دستاش رو کنار زدم
+خوبه برم به مامان بگم گل پسرش چه دسته گلی به اب داده؟!
_یعنی ای کاش اونشب در اتاقمو قفل می کردم و تو حرفامو با هه رین نمیشنیدی
+حالا که نکردی
_اینقدر منو اذیت نکن جوجه... با مامان اینا برو
+من جوجه نیستم
_اتفاقا.. لوس بازیات نشون دهنده اینه که هنوز جوجه ای خانم دکتر
چشمام رو توی حدقه چرخوندم
_من رفتم جوجه بی اعصاب
لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونی ام از اتاق بیرون رفت... با فکر اینکه قراره برم نامزد کردنش رو ببینم.. بغض به گلوم چنگ انداخت.. با سختی بغضم رو خوردم و از اتاق چان بیرون رفتم
سوهیوک: دختر بابا... اماده ای بریم؟!
+ا.. اره بابا جونم
لبخندی تحویلش دادم
یون کیونگ: خانم دکترمون چقدر قشنگ شده
مامان با لبخند از اتاق خواب بیرون اومد
سوهیوک: خب اماده این خانم های زیبا
یون کیونگ: اره بریم
با مادر و پدرم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه که نمیشه گفت عمارت رابینسون ها رفتیم... بابام با پدر کلارا شریک بود ومن... بهترین دوستش بودم.. بعد از گذشت چند دقیقه پدرم ماشین رو جلوی عمارت بزرگ رابینسون نگه داشت.. نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم
همرا والدینم وارد عمارت شدیم.. دم در اقای رابینسون.. کوین، کلارا و کسی که تا همین چند ماه پیش عشقم صدام میزد دم در به استقبال ما اومد
رابینسون: چطوری شریک
اقای رابینسون با پدرم دستی داد
کلارا به سمت اومد بغلم کرد
کلارا: وای هی جینا.. نمی دونی امشب چقدر خوشحالم..
لبخند مصنوعی تحویلش دادم
+مبارکت باشه... امیدوارم خوشبختت کنه
کلارا دست اش رو کشید و به سمت ما اوردش
برای چند ثانیه به چشمای تیله ای مشکی رنگش خیره شدم
+مبارکت باشه مینهو
با لحنی پر از طعنه حرفم رو گفتم
فقط بهم خیره شد و چیزی نگفت با شنیدن صدای پاشنه ی بلند کفشی زنونه سرم رو به سمت صدا برگردونم....
#بی_تی_اس
تا حالا شده احساس کنین دیگه نمی تونید شادی رو حس کنید؟! نمی تونید عشق و محبتی رو از کسی دریافت کنید؟! تا حالاشده فکر کنین جهان طردتون کرده؟! حس ناخوشایندیه مگه نه؟! فرق بین حقیقت تلخ و دروغ شیرین چیه؟! کدوم رو برای زندگی انتخاب می کنین؟! اما حق انتخاب دست ما نیست... چون ما همه دروغ شیرین رو انتخاب می کنیم...
با التماس به چان که داشت موهاش رو حالت میداد چشم دوختم
+داداشی.. خب نامزدیه دوست توهم هست دیگه... امشب من رو تنها نفرست اونجا
چان به سمتم قدم برداشت و با لبخند دستاش رو روی گونه هام گذاشت
_اخه جوجه... مامان و باباهم باهات میان.. این یک.. دوم اینکه مگه کلارا دوست جون جونیت نیست.. چرا اینقدر غر میزنی که داری میری نامزدیش.. سوم.. من به مینهو ام گفتم از کلارا خوشم نمیاد.. بعدم امشب با هه رین قرار دارم
+یعنی بخاطر هه رین نمیای؟! زن ذلیل
با حرص دستاش رو کنار زدم
+خوبه برم به مامان بگم گل پسرش چه دسته گلی به اب داده؟!
_یعنی ای کاش اونشب در اتاقمو قفل می کردم و تو حرفامو با هه رین نمیشنیدی
+حالا که نکردی
_اینقدر منو اذیت نکن جوجه... با مامان اینا برو
+من جوجه نیستم
_اتفاقا.. لوس بازیات نشون دهنده اینه که هنوز جوجه ای خانم دکتر
چشمام رو توی حدقه چرخوندم
_من رفتم جوجه بی اعصاب
لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونی ام از اتاق بیرون رفت... با فکر اینکه قراره برم نامزد کردنش رو ببینم.. بغض به گلوم چنگ انداخت.. با سختی بغضم رو خوردم و از اتاق چان بیرون رفتم
سوهیوک: دختر بابا... اماده ای بریم؟!
+ا.. اره بابا جونم
لبخندی تحویلش دادم
یون کیونگ: خانم دکترمون چقدر قشنگ شده
مامان با لبخند از اتاق خواب بیرون اومد
سوهیوک: خب اماده این خانم های زیبا
یون کیونگ: اره بریم
با مادر و پدرم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه که نمیشه گفت عمارت رابینسون ها رفتیم... بابام با پدر کلارا شریک بود ومن... بهترین دوستش بودم.. بعد از گذشت چند دقیقه پدرم ماشین رو جلوی عمارت بزرگ رابینسون نگه داشت.. نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم
همرا والدینم وارد عمارت شدیم.. دم در اقای رابینسون.. کوین، کلارا و کسی که تا همین چند ماه پیش عشقم صدام میزد دم در به استقبال ما اومد
رابینسون: چطوری شریک
اقای رابینسون با پدرم دستی داد
کلارا به سمت اومد بغلم کرد
کلارا: وای هی جینا.. نمی دونی امشب چقدر خوشحالم..
لبخند مصنوعی تحویلش دادم
+مبارکت باشه... امیدوارم خوشبختت کنه
کلارا دست اش رو کشید و به سمت ما اوردش
برای چند ثانیه به چشمای تیله ای مشکی رنگش خیره شدم
+مبارکت باشه مینهو
با لحنی پر از طعنه حرفم رو گفتم
فقط بهم خیره شد و چیزی نگفت با شنیدن صدای پاشنه ی بلند کفشی زنونه سرم رو به سمت صدا برگردونم....
۸.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.