دیدار پارت 10
ا. ت: نگا شطرنج بیا
نشستم
ا. ت: سفید و سیاه
پسر بچه ای اومد : میشه باباهاتون بازی کنم
10سالش بود فکر کنم
ا . ت: آره، جیمین پاشو یه دست باهاش بازی کنم
جیمین: باشه
نشستم اول فکر نمی کردم سخت باشه
من همیشه تو شطرنج میبردم باختم
جیمین: حالا نوبته منه
ا. ت: نه صبر کن یه دست دیگه
حواسمو جمع کردم این دست بردم
ا. ت: کارت عالی بود کلاس میری
پسره بچه : نه از پدر بزرگم یاد گرفتم
ا. ت: برو حتما تست بده
پسره: آره تو فکرش هستم ، پایه این هستی چند دست دیگه بازی کنیم
ا. ت: آره
جیمین: من چی
ا. ت: جیمین بعدا با تو بازی میکنم
نشستیم تا 2ساعت بازی کردیم پسره رفت
جیمین اخماش تو هم بود
ا. ت: خوبی
جیمین: مثل سنگ باهام برخورد کردی
ا. ت: ببخشید ، حالا ببخش
جیمین: به یه شرط بوسم کن
ا. ت: باشه بیا جلو تر
بوسش کردم بعد رفتیم شام خوردیم منو برگردون خونه
پرش زمانی به 3ماه بعد
این ماه منو جیمین کلی کار داشتیم از اونور من درگیر بودم از یه طرف جیمین
دیگه خسته شده بودیم برنامه گذاشتیم این هفته بریم مسافرت( راوی: اینا خسته میشن میرن مسافرت من خسته میشم مامانم میگه خسته نباشی😭🥲😢)
قراره بریم اصفهان
هههههه اونجا خیلی خوبه
الان فرودگاهیم
سوار هواپیما شدیم داخل هواپیما من که داشتم یکسره داشتم غذا میخوردم
جیمین: ا. ت چند قرنه غذا نخوردی
ا. ت: 10ساعت
جیمین: میگم دیگه
پرش زمانی به شب رسیدیم هتل گرفت لم دادیم رفتیم حموم اومدیم( راوی؛ : باهم میرید حموم( ا. ت جداجدا)
پرش زمانی به فردا صبح
نشستم
ا. ت: سفید و سیاه
پسر بچه ای اومد : میشه باباهاتون بازی کنم
10سالش بود فکر کنم
ا . ت: آره، جیمین پاشو یه دست باهاش بازی کنم
جیمین: باشه
نشستم اول فکر نمی کردم سخت باشه
من همیشه تو شطرنج میبردم باختم
جیمین: حالا نوبته منه
ا. ت: نه صبر کن یه دست دیگه
حواسمو جمع کردم این دست بردم
ا. ت: کارت عالی بود کلاس میری
پسره بچه : نه از پدر بزرگم یاد گرفتم
ا. ت: برو حتما تست بده
پسره: آره تو فکرش هستم ، پایه این هستی چند دست دیگه بازی کنیم
ا. ت: آره
جیمین: من چی
ا. ت: جیمین بعدا با تو بازی میکنم
نشستیم تا 2ساعت بازی کردیم پسره رفت
جیمین اخماش تو هم بود
ا. ت: خوبی
جیمین: مثل سنگ باهام برخورد کردی
ا. ت: ببخشید ، حالا ببخش
جیمین: به یه شرط بوسم کن
ا. ت: باشه بیا جلو تر
بوسش کردم بعد رفتیم شام خوردیم منو برگردون خونه
پرش زمانی به 3ماه بعد
این ماه منو جیمین کلی کار داشتیم از اونور من درگیر بودم از یه طرف جیمین
دیگه خسته شده بودیم برنامه گذاشتیم این هفته بریم مسافرت( راوی: اینا خسته میشن میرن مسافرت من خسته میشم مامانم میگه خسته نباشی😭🥲😢)
قراره بریم اصفهان
هههههه اونجا خیلی خوبه
الان فرودگاهیم
سوار هواپیما شدیم داخل هواپیما من که داشتم یکسره داشتم غذا میخوردم
جیمین: ا. ت چند قرنه غذا نخوردی
ا. ت: 10ساعت
جیمین: میگم دیگه
پرش زمانی به شب رسیدیم هتل گرفت لم دادیم رفتیم حموم اومدیم( راوی؛ : باهم میرید حموم( ا. ت جداجدا)
پرش زمانی به فردا صبح
۱۰.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.