پارت۴۸(دردعشق)
از زبان ا/ت
لیانا گفت: کجا میخوای ببریش؟ نمیخوای مهمونمون رو با تهیونگ آشنا کنی؟
تهیان پوزخندی زد و گفت: تهیونگ خیلی وقته ا/ت رو میشناسه
لیانا با لبخندی که به جرعت میتونم بگم از روی عصبانیت بود گفت: پس بزار تهیونگ مهمون قدیمیش رو ببینه بعد برید
توی همین موقعیت صدای باز شدن در اومد و خدمتکار ها دونه دونه سلام می کردن
لیانا گفت: چه حلال زاده هم هست انگار اومد
تهیونگ رو میگه؟
ای وای نه من الان آماده نیستم جلوی بچه و زنش ببینمش
آروم زدم به بازوی تهیان و گفتم: تهیان چه غلطی کنم الان؟
خندید و گفت: عادی مثل یه غریبه رفتار کن جلوی لیانا
آب دهنمو قورت دادم یا خدا خودت کمکم کن
برعکس من که خیلی استرس داشتم تهیان با لبخند و آرامش منتظر بود تهیونگ رو ببینه
بلاخره مردی که دست پسرش رو گرفته بود با کت و شلوار مشکی رنگش وارد شد
همون لحظه قلبم و ذهنم رو از دست دادم...
خیلی عوض شده بود..
به پسرش گفت: برو پیش مامانت
بلافاصله پسرش دویید سمت لیانا
هه خنده داره اگه بدونی دخترت هم اینجاست
سعی داشتم پشت تهیان قایم شم ولی واقعا ضایع بود
به در و دیوار نگاه می کردم که باهاش چشم تو چشم نشم
قلبم خیلی تند میزد
از زبان تهیونگ
بعد از اینکه سومین رفت بغل لیانا
سمت پدر و مادر رفتم و محکم بغلش کردم و بوی مادرانه و پدرانه شون رو وارد ریه هام کردم دلم براشون تنگ شده بود
گفتم: خیلی خوب شد که اومدید
صدای بچه ای میومد که عجیب و غریب حرف می زد و میگفت: مامان بام باجی کن
برگشتم سمت صدا دختری بود که صورتش خیلی مشخص نبود یه جورایی پشت تهیان بود و دختر بچه ای توی بغلش بود
لبخندی زدم و گفتم: تهیان انگار دوست جدید پیدا کردی
تهیان با لبخند سرش رو به نشونه تایید تکون داد
گفتم: خب چرا مهمونت خودش رو ازم قایم کرده؟نمیخوای معرفی کنی؟
تهیان با چشماش شیطون نگاهم می کرد انگار اتفاق خاصی افتاده بود
سوالی نگاهش کردم و گفتم: چیه؟
با لبخند گفت: راسستشششش...مهمونم یکم خجالتیه
شونه هاشو گرفت و به سمتم چرخوندش و گفت: دوست جدیدم ا/ت
اصلا باورم نمیشد این ...این...این ا/ت بود؟
یه لحظه فکر کردم خوابه چشمام رو مالیدم و دیدم نه خیر خواب نیست
بدون توجه به لیانا بهش خیره شده بودم بلاخره بعد از دوسال عشق زندگیم رو دیدم اما اون بچه چیکاره بود توی بغلش؟
سرش پایین بود و گفت: س..سلام
جلوی لیانا نمیدونستم باید چیکار کنم پس فقط گفتم: خوش اومدی
و رفتم بالا که لباس هامو عوض کنم
لیانا گفت: کجا میخوای ببریش؟ نمیخوای مهمونمون رو با تهیونگ آشنا کنی؟
تهیان پوزخندی زد و گفت: تهیونگ خیلی وقته ا/ت رو میشناسه
لیانا با لبخندی که به جرعت میتونم بگم از روی عصبانیت بود گفت: پس بزار تهیونگ مهمون قدیمیش رو ببینه بعد برید
توی همین موقعیت صدای باز شدن در اومد و خدمتکار ها دونه دونه سلام می کردن
لیانا گفت: چه حلال زاده هم هست انگار اومد
تهیونگ رو میگه؟
ای وای نه من الان آماده نیستم جلوی بچه و زنش ببینمش
آروم زدم به بازوی تهیان و گفتم: تهیان چه غلطی کنم الان؟
خندید و گفت: عادی مثل یه غریبه رفتار کن جلوی لیانا
آب دهنمو قورت دادم یا خدا خودت کمکم کن
برعکس من که خیلی استرس داشتم تهیان با لبخند و آرامش منتظر بود تهیونگ رو ببینه
بلاخره مردی که دست پسرش رو گرفته بود با کت و شلوار مشکی رنگش وارد شد
همون لحظه قلبم و ذهنم رو از دست دادم...
خیلی عوض شده بود..
به پسرش گفت: برو پیش مامانت
بلافاصله پسرش دویید سمت لیانا
هه خنده داره اگه بدونی دخترت هم اینجاست
سعی داشتم پشت تهیان قایم شم ولی واقعا ضایع بود
به در و دیوار نگاه می کردم که باهاش چشم تو چشم نشم
قلبم خیلی تند میزد
از زبان تهیونگ
بعد از اینکه سومین رفت بغل لیانا
سمت پدر و مادر رفتم و محکم بغلش کردم و بوی مادرانه و پدرانه شون رو وارد ریه هام کردم دلم براشون تنگ شده بود
گفتم: خیلی خوب شد که اومدید
صدای بچه ای میومد که عجیب و غریب حرف می زد و میگفت: مامان بام باجی کن
برگشتم سمت صدا دختری بود که صورتش خیلی مشخص نبود یه جورایی پشت تهیان بود و دختر بچه ای توی بغلش بود
لبخندی زدم و گفتم: تهیان انگار دوست جدید پیدا کردی
تهیان با لبخند سرش رو به نشونه تایید تکون داد
گفتم: خب چرا مهمونت خودش رو ازم قایم کرده؟نمیخوای معرفی کنی؟
تهیان با چشماش شیطون نگاهم می کرد انگار اتفاق خاصی افتاده بود
سوالی نگاهش کردم و گفتم: چیه؟
با لبخند گفت: راسستشششش...مهمونم یکم خجالتیه
شونه هاشو گرفت و به سمتم چرخوندش و گفت: دوست جدیدم ا/ت
اصلا باورم نمیشد این ...این...این ا/ت بود؟
یه لحظه فکر کردم خوابه چشمام رو مالیدم و دیدم نه خیر خواب نیست
بدون توجه به لیانا بهش خیره شده بودم بلاخره بعد از دوسال عشق زندگیم رو دیدم اما اون بچه چیکاره بود توی بغلش؟
سرش پایین بود و گفت: س..سلام
جلوی لیانا نمیدونستم باید چیکار کنم پس فقط گفتم: خوش اومدی
و رفتم بالا که لباس هامو عوض کنم
۲۲.۱k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.