پارت15
#پارت15
ماهنقرهای
(علامت ا/ت+ و علامت جیمین-)
سایشو پشتم حس کردم...
دستشو جلو اورد و در کشویی رو بست...
با تعجب به دستش زل زده بودم.. چقد زود لباسشو پوشیده🤦🏻♀️
وایی با این فکرای احمقانم یه روز کار دست خودم میدم...
-مطمعنم کار مهمی داشتی که انقد با عجله و بدون اینکه به محافظ بگی وارد شدی..
به سمتش برگشتم که خودشو جلوتر آورد و بیشتر نزدیکم شد...
نگاهمو به زمین دوختم و گفتم:
+می.. میخواستم.. بگم... مراسم همین.. همین امروز.. برگذار م.میشه..
-اوه.. جدی؟
به نشونه ی تایید سرمو تکون دادم که فورا گفت:
-میشه نگام کنی؟
با کمی تردید سرمو بلند کردم و تو چشاش زل زدم..
لبخندی زد...
-ماه نقره ای... تا قبل از غروب آفتاب برای من میشی...چطور میتونم تا اون زمان صبر کنم؟
ا/ت جوری که از چشماش تعجب میبارید لب زد...
+فکر میکردم... شما به این ازدواج رازی نیستین.. درست مثل من...
جیمین تا اینو شنید.. عقب گرد کردو روی صندلی چوبی کنار اتاق نشست...
کتاب روی میز رو برداشت و وانمود کرد که خودشو سرگرم کرده...
+پس.. به محافظتون میگم که لباس و وسایل مخصوصتون رو بیاره..
ا/ت وقتی دید هیچ جوابی از جانب اون دریافت نمیکنه.. فورا به بیرون رفت..
-فک کردم شماهم به این ازدواج رازی نیستید درست مثل من!
نفسی گرفت و ادامه داد..
اون نمیدونه که روزو شبم شده فکر کردن بهش.. به چشمای رنگ ماهش.. به موهای بور و قهوه ایش که با دیدنش دیوونه میشم!
کتابو بست و کنارش گذاشت..
همون لحظه در باز شد و محافظ اومد تو...
-چیزایی درمورد امپراطور یی سونگ هه متوجه شدم..
فردا هم پارت داریم کیوتااا😊
ماهنقرهای
(علامت ا/ت+ و علامت جیمین-)
سایشو پشتم حس کردم...
دستشو جلو اورد و در کشویی رو بست...
با تعجب به دستش زل زده بودم.. چقد زود لباسشو پوشیده🤦🏻♀️
وایی با این فکرای احمقانم یه روز کار دست خودم میدم...
-مطمعنم کار مهمی داشتی که انقد با عجله و بدون اینکه به محافظ بگی وارد شدی..
به سمتش برگشتم که خودشو جلوتر آورد و بیشتر نزدیکم شد...
نگاهمو به زمین دوختم و گفتم:
+می.. میخواستم.. بگم... مراسم همین.. همین امروز.. برگذار م.میشه..
-اوه.. جدی؟
به نشونه ی تایید سرمو تکون دادم که فورا گفت:
-میشه نگام کنی؟
با کمی تردید سرمو بلند کردم و تو چشاش زل زدم..
لبخندی زد...
-ماه نقره ای... تا قبل از غروب آفتاب برای من میشی...چطور میتونم تا اون زمان صبر کنم؟
ا/ت جوری که از چشماش تعجب میبارید لب زد...
+فکر میکردم... شما به این ازدواج رازی نیستین.. درست مثل من...
جیمین تا اینو شنید.. عقب گرد کردو روی صندلی چوبی کنار اتاق نشست...
کتاب روی میز رو برداشت و وانمود کرد که خودشو سرگرم کرده...
+پس.. به محافظتون میگم که لباس و وسایل مخصوصتون رو بیاره..
ا/ت وقتی دید هیچ جوابی از جانب اون دریافت نمیکنه.. فورا به بیرون رفت..
-فک کردم شماهم به این ازدواج رازی نیستید درست مثل من!
نفسی گرفت و ادامه داد..
اون نمیدونه که روزو شبم شده فکر کردن بهش.. به چشمای رنگ ماهش.. به موهای بور و قهوه ایش که با دیدنش دیوونه میشم!
کتابو بست و کنارش گذاشت..
همون لحظه در باز شد و محافظ اومد تو...
-چیزایی درمورد امپراطور یی سونگ هه متوجه شدم..
فردا هم پارت داریم کیوتااا😊
۹.۹k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.