جسد های بیحصار اندیشه
#جسد_های_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی_و_هفتم
با پوزخند گفتم:
"این جواب من نبود..." ... صداش قدرت گرفت:
" مگه از مدت آشنایی ِ من و زنت نپرسیدی؟! ... یه روزه باهاش آشنا شدم... چیزی هول و حوشِ ... " به ساعتش نگاهی کرد : " .. سی یا سی و یک ساعت..."
نگاهم و روش، تند کردم و تو چشام خوند که برا گفتنه حقیقت ، تهدیدش کردم ... لبخند پنهانی زد و بلند شد... همین طور که شروع کرد به تعریف کردن از اولین تماس تلفنی دیروز بهار و اینکه تو پارک قالش گذاشته و .... همزمان هم به طرف میز پذیرایی رفت و دو تا نسکافه حاضر کرد، روبروی من گذاشت و حرفاش تموم شد:
" به همین کوتاهی...بقدر حاضر کردنه یه نوشیدنی داغ! ... "
باورم نمیشد، قضیه کاملن عکس اون چیزی بود که فرض کرده بودم، واقعا بهار، راه بهتری وجود نداشت؟! ... گفتم :
" بهارفط می خواسته کـُری بخوونه برا پدر و مادرش که در مورد من اشتباه کردن!، می فهمم چرا خواسته به اونا و خودش ثابت کنه که من همون مرد عاشق و وفاداری ام... ولی ..." حرفم و قطع کرد:
" که نبودی! ..." لحن بدی داشت کلامش... پرسیدم:
" تو تا حالا عاشق شدی؟!!... بلدی عاشقی رو که به من طعنه میزنی؟!"
نیشخند زد، خسته بود... کاملن مشخص بود که بیدار خوابی کشیده... با این حال خیلی سعی میکرد صداش بالا نره...:
" اگه معنای عشق همین گندیه که تو به روح و روان زنت زدی...نه... بلد نیستم...."
داد زدم: " گند، شکل دیگه ی افسردگیه که تو با کار و پول و این غرور معقولانه ی مزخرفت، تو این چند سال زندگی، به شیوا کادو دادی..." هنوز نشسته بود، خم شد طرف من و خیلی آروم پرسید:
" به تو چه ربطی داشت؟!...دکتر بودی یا روانشناس؟! ... " ... بلند شد، دستش و از زیرکت به کمر گرفت و به صداش تحکم داد: " د ِ آخه مرتیکه ... تو اگه ریگی به کفشت نبود... اون قراره عاشقانه ات چه معنی داشت؟؟!! "
وقتش بود که ملاقات امروزش و با بهار بهونه کنم اما واقعیت اینه که این دو موقعیت قابل مقایسه نبودن، این دیدار کاملن عمدی در حضور من اتفاق افتاده بود، مکثی کردم ... خیلی ریلکس فنجون و برداشتم، پاهام و انداختم رو هم، بدون این که نگاش کنم، گفتم:
" شیوا به یه همصحبت احتیاج داشت، اونم مرد، مردی که بتونه احساسات عاشقانه اش و به زبون بیاره... " واژه ی مرد رو تو دهنم پر کردم و ادامه دادم: " اون یه مرد عاشق می خواست نه یه پولدار، مردی که به جای خرید گردن بند میلیونی، فقط نیم ساعت وقت براش بزاره، تو یه کافی شاپ باهاش یه بستنی بخوره... "... ایستاده بود و نگام میکرد، نسکافه رو هورت کشیدم، بلند شدم، دست به سینه رو به روش ایستادم:
" مردی که وقتی اون تو خونه تنهاس، بی هوا زنگ بزنه حالش و بپرسه، اگه دید صداش گرفته اس، بتونه تشخیص بده دلیلش گریه اس یا سرماخوردگی...اگه تونس تشخیص بده! به روش بیاره، نترسه که مبادا پر رو بشه.... معنیه حرف نزدن یا غر زدناش و بفهمه... به جای نقد اخبار شبکه سراسری و خوندنه مجله ی ورزشی... از رنگ لباس و نوع آرایشش ، حس و حالش و بسنجه... " دستام و کردم تو جیبام و شونه هام و انداختم بالا:
" من نمیفهمم ... کجای عاشق پیشگی ِ تو حالش بهم زد که به من پناه آورد؟! "
چونه امُ گرفت، و با همون لبخند خاصه خودش که از ده تا فحش بدتر بود، پرسید:
" منم نمی دونم تو که لالایی بلدی، چرا در گوش زن خودت نمی خونی که هوس نکنه تو بغل مرده دیگه ای ، بخوابه؟!!... " دستش و پس زدم و یقه اش و گرفتم، مقاومتی نکرد، با انگشت اشاره شروع کردم به تهدید کردن:
" هی عوضی ! تا الانشم خیلی کوتاه اومدم ... همون لحظه که با زنه من از دفتر اومدی بیرون باید بی هیچ سوال جوابی، ناکارت می کردم... "
دستش و زیر گلوم گذاشت و فشار داد: " میزدی...من که تو تاریکی شب فرار نکردم! " ...
قبل از اینکه باهاش درگیر شم، گردنم و رها کرد، با تمام قدرت مچم و فشار داد و از یقه اش جدا کرد:
" همه این آتیشا از گور زنه تو بلند میشه...پس ببند دهنتُ ... " مچ دستم و کشیدم، اگه کار به یه زد و خورد حسابی میکشید، حریف خوب و قـَدَری بود ولی مشخص بود که از درگیر شدن فرار میکنه، رفت پشت میزش نشست... سرشُ پایین انداخت و بین دو تا دستاش گرفت...
همه ی ماجرا شنیده و نشنیده، مثل روز برای جفتمون روشن شده بود، جایی برای حرف زدن باقی نمونده بود... وارد دوئلی شده بودیم که جفت تفنگامون، خالی بود... سرش و رو میز گذاشت، صدای بم و گرفته ای از نهادش بر اومد:
"نه احساس تو!.... نه تدبیر من! ... ما هر دو معشوقه هامون و باختیم... به چی؟؟!!! ..." ..
سرش و بالا آورد: " واقعن به چی امیر؟!"
راست می گفت... طعم این حقیقت و نمی دونستم...اما حق با اون بود...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_سی_و_هفتم
با پوزخند گفتم:
"این جواب من نبود..." ... صداش قدرت گرفت:
" مگه از مدت آشنایی ِ من و زنت نپرسیدی؟! ... یه روزه باهاش آشنا شدم... چیزی هول و حوشِ ... " به ساعتش نگاهی کرد : " .. سی یا سی و یک ساعت..."
نگاهم و روش، تند کردم و تو چشام خوند که برا گفتنه حقیقت ، تهدیدش کردم ... لبخند پنهانی زد و بلند شد... همین طور که شروع کرد به تعریف کردن از اولین تماس تلفنی دیروز بهار و اینکه تو پارک قالش گذاشته و .... همزمان هم به طرف میز پذیرایی رفت و دو تا نسکافه حاضر کرد، روبروی من گذاشت و حرفاش تموم شد:
" به همین کوتاهی...بقدر حاضر کردنه یه نوشیدنی داغ! ... "
باورم نمیشد، قضیه کاملن عکس اون چیزی بود که فرض کرده بودم، واقعا بهار، راه بهتری وجود نداشت؟! ... گفتم :
" بهارفط می خواسته کـُری بخوونه برا پدر و مادرش که در مورد من اشتباه کردن!، می فهمم چرا خواسته به اونا و خودش ثابت کنه که من همون مرد عاشق و وفاداری ام... ولی ..." حرفم و قطع کرد:
" که نبودی! ..." لحن بدی داشت کلامش... پرسیدم:
" تو تا حالا عاشق شدی؟!!... بلدی عاشقی رو که به من طعنه میزنی؟!"
نیشخند زد، خسته بود... کاملن مشخص بود که بیدار خوابی کشیده... با این حال خیلی سعی میکرد صداش بالا نره...:
" اگه معنای عشق همین گندیه که تو به روح و روان زنت زدی...نه... بلد نیستم...."
داد زدم: " گند، شکل دیگه ی افسردگیه که تو با کار و پول و این غرور معقولانه ی مزخرفت، تو این چند سال زندگی، به شیوا کادو دادی..." هنوز نشسته بود، خم شد طرف من و خیلی آروم پرسید:
" به تو چه ربطی داشت؟!...دکتر بودی یا روانشناس؟! ... " ... بلند شد، دستش و از زیرکت به کمر گرفت و به صداش تحکم داد: " د ِ آخه مرتیکه ... تو اگه ریگی به کفشت نبود... اون قراره عاشقانه ات چه معنی داشت؟؟!! "
وقتش بود که ملاقات امروزش و با بهار بهونه کنم اما واقعیت اینه که این دو موقعیت قابل مقایسه نبودن، این دیدار کاملن عمدی در حضور من اتفاق افتاده بود، مکثی کردم ... خیلی ریلکس فنجون و برداشتم، پاهام و انداختم رو هم، بدون این که نگاش کنم، گفتم:
" شیوا به یه همصحبت احتیاج داشت، اونم مرد، مردی که بتونه احساسات عاشقانه اش و به زبون بیاره... " واژه ی مرد رو تو دهنم پر کردم و ادامه دادم: " اون یه مرد عاشق می خواست نه یه پولدار، مردی که به جای خرید گردن بند میلیونی، فقط نیم ساعت وقت براش بزاره، تو یه کافی شاپ باهاش یه بستنی بخوره... "... ایستاده بود و نگام میکرد، نسکافه رو هورت کشیدم، بلند شدم، دست به سینه رو به روش ایستادم:
" مردی که وقتی اون تو خونه تنهاس، بی هوا زنگ بزنه حالش و بپرسه، اگه دید صداش گرفته اس، بتونه تشخیص بده دلیلش گریه اس یا سرماخوردگی...اگه تونس تشخیص بده! به روش بیاره، نترسه که مبادا پر رو بشه.... معنیه حرف نزدن یا غر زدناش و بفهمه... به جای نقد اخبار شبکه سراسری و خوندنه مجله ی ورزشی... از رنگ لباس و نوع آرایشش ، حس و حالش و بسنجه... " دستام و کردم تو جیبام و شونه هام و انداختم بالا:
" من نمیفهمم ... کجای عاشق پیشگی ِ تو حالش بهم زد که به من پناه آورد؟! "
چونه امُ گرفت، و با همون لبخند خاصه خودش که از ده تا فحش بدتر بود، پرسید:
" منم نمی دونم تو که لالایی بلدی، چرا در گوش زن خودت نمی خونی که هوس نکنه تو بغل مرده دیگه ای ، بخوابه؟!!... " دستش و پس زدم و یقه اش و گرفتم، مقاومتی نکرد، با انگشت اشاره شروع کردم به تهدید کردن:
" هی عوضی ! تا الانشم خیلی کوتاه اومدم ... همون لحظه که با زنه من از دفتر اومدی بیرون باید بی هیچ سوال جوابی، ناکارت می کردم... "
دستش و زیر گلوم گذاشت و فشار داد: " میزدی...من که تو تاریکی شب فرار نکردم! " ...
قبل از اینکه باهاش درگیر شم، گردنم و رها کرد، با تمام قدرت مچم و فشار داد و از یقه اش جدا کرد:
" همه این آتیشا از گور زنه تو بلند میشه...پس ببند دهنتُ ... " مچ دستم و کشیدم، اگه کار به یه زد و خورد حسابی میکشید، حریف خوب و قـَدَری بود ولی مشخص بود که از درگیر شدن فرار میکنه، رفت پشت میزش نشست... سرشُ پایین انداخت و بین دو تا دستاش گرفت...
همه ی ماجرا شنیده و نشنیده، مثل روز برای جفتمون روشن شده بود، جایی برای حرف زدن باقی نمونده بود... وارد دوئلی شده بودیم که جفت تفنگامون، خالی بود... سرش و رو میز گذاشت، صدای بم و گرفته ای از نهادش بر اومد:
"نه احساس تو!.... نه تدبیر من! ... ما هر دو معشوقه هامون و باختیم... به چی؟؟!!! ..." ..
سرش و بالا آورد: " واقعن به چی امیر؟!"
راست می گفت... طعم این حقیقت و نمی دونستم...اما حق با اون بود...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۷.۰k
۰۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.