پارت ۶۳
شین هم درو بست و پشت سرشون به سمت دیگه ای رفت؛
ایان به پشت نگاهی انداخت که با نگاه شین تلافی کرد؛ اما چیزی نگفت و فقط سری به معنای متاسفم تکون داد و همراه بقیه به جلو رفت؛ برخلاف نمای بیرونی؛ داخلش خیلی باشکوه و مجلل بود؛ اشیاع و کتاب های قدیمی که هرکدام در شیشه مخصوص خودشون گذاشته شده بودن و ریسمان طلایی دورتادورشون بود؛ تعدادی اِلف با ردا های سیاه و عینک مشغول گردگیری دقیق اونها بودن؛ و درآخر دیوار های طلایی که مثل فلس مار میدرخشید و جا مشعلی های چسبیده به ستون هاش؛ جیمی هیرت زده درحالی محو زیباییش شده بود گفت: واو! خیلی قشنگه...
نوا دست به سینه شد و گفت: معلومه که قشنگه موزه جادوگراست ها...
ایان میخواست حرفی بزنه... اما ناگهان توجهش به سمت پسر جوانی با موهای خوشفرم خرمایی به همراه پالتوی بلند جلب شد که داشت با دستکش سیاه مخصوصی شیشه کوچیک و خالی که مشخص بود متعلق به شیع قیمتی ایه رو لمس میکرد؛ به نظرش آشنا اومد....اما نمیدونست کجا دیدتش؛ شاید هم فقط یه تشابه چهره بود! دست از کنجکاوی برداشت؛ به سمت ۳ تا سطل و دستمال طلایی رفت و برداشت و گفت: بیاید دیگه تا شب نمیتونیم وایسیم هرکدوم یکی بردارید.
-باشه پس؛ ساعت ۸ همینجا.
نوا دستمال کوچیک تر و جیمی دستمال بزرگتر رو به همراه سطل هاشون برداشتن و هرکدوم به سمتی رفتن؛ ایان به سمت کتاب های قدیمی رفت و شروع به تمیز کردن شیششون کرد؛ پوفی سرداد؛ هنوز دور دوم رو نکشیده بود که صدایی از پشت به گوش رسید: آهای پسر! اونطوری دستمال نکن بدتر لک میشه! توکه نمیخوای به تنبیهت اضافه بشه نه؟
ایان سرشو برگردوند و ناگهان از تعجب بلند گفت: استاد برنی!
استاد برنی عینکشو صاف کرد ؛ لبخند محبت آمیزی زد و گفت: تعجب کردی؟ خب باید بگم منم یک اِلفم پس طبیعتاً در اداره موزه سهمی دارم...
-نمیدونستم! حتما خیلی لذتبخشه تو یه جا تاریخی کار کردن منم بودم هیجان زده مـ....
اما یه دفعه مکث کرد و با ناباروری گفت: یه لحظه صبر کنین....اگر شما اینجایید؛ پس.... پروفسور تو مدرسه تنهاست؟
-اوه بله فرزندم! پروفسور خودشون منو فرستادن اینجا که منم استراحتی کرده باشم؛ نگران نباش پسرم.... همه چی روبراهه!.... فقط مراقب اون شیشه باش اون همونه که دفترچه طلسم های باستانی از توش دزدیده شده! به سلامت پسرم.
و بعد دستی به شونه ایان کشید و اون رو همونطور بهت زده ترک کرد.
ایان به پشت نگاهی انداخت که با نگاه شین تلافی کرد؛ اما چیزی نگفت و فقط سری به معنای متاسفم تکون داد و همراه بقیه به جلو رفت؛ برخلاف نمای بیرونی؛ داخلش خیلی باشکوه و مجلل بود؛ اشیاع و کتاب های قدیمی که هرکدام در شیشه مخصوص خودشون گذاشته شده بودن و ریسمان طلایی دورتادورشون بود؛ تعدادی اِلف با ردا های سیاه و عینک مشغول گردگیری دقیق اونها بودن؛ و درآخر دیوار های طلایی که مثل فلس مار میدرخشید و جا مشعلی های چسبیده به ستون هاش؛ جیمی هیرت زده درحالی محو زیباییش شده بود گفت: واو! خیلی قشنگه...
نوا دست به سینه شد و گفت: معلومه که قشنگه موزه جادوگراست ها...
ایان میخواست حرفی بزنه... اما ناگهان توجهش به سمت پسر جوانی با موهای خوشفرم خرمایی به همراه پالتوی بلند جلب شد که داشت با دستکش سیاه مخصوصی شیشه کوچیک و خالی که مشخص بود متعلق به شیع قیمتی ایه رو لمس میکرد؛ به نظرش آشنا اومد....اما نمیدونست کجا دیدتش؛ شاید هم فقط یه تشابه چهره بود! دست از کنجکاوی برداشت؛ به سمت ۳ تا سطل و دستمال طلایی رفت و برداشت و گفت: بیاید دیگه تا شب نمیتونیم وایسیم هرکدوم یکی بردارید.
-باشه پس؛ ساعت ۸ همینجا.
نوا دستمال کوچیک تر و جیمی دستمال بزرگتر رو به همراه سطل هاشون برداشتن و هرکدوم به سمتی رفتن؛ ایان به سمت کتاب های قدیمی رفت و شروع به تمیز کردن شیششون کرد؛ پوفی سرداد؛ هنوز دور دوم رو نکشیده بود که صدایی از پشت به گوش رسید: آهای پسر! اونطوری دستمال نکن بدتر لک میشه! توکه نمیخوای به تنبیهت اضافه بشه نه؟
ایان سرشو برگردوند و ناگهان از تعجب بلند گفت: استاد برنی!
استاد برنی عینکشو صاف کرد ؛ لبخند محبت آمیزی زد و گفت: تعجب کردی؟ خب باید بگم منم یک اِلفم پس طبیعتاً در اداره موزه سهمی دارم...
-نمیدونستم! حتما خیلی لذتبخشه تو یه جا تاریخی کار کردن منم بودم هیجان زده مـ....
اما یه دفعه مکث کرد و با ناباروری گفت: یه لحظه صبر کنین....اگر شما اینجایید؛ پس.... پروفسور تو مدرسه تنهاست؟
-اوه بله فرزندم! پروفسور خودشون منو فرستادن اینجا که منم استراحتی کرده باشم؛ نگران نباش پسرم.... همه چی روبراهه!.... فقط مراقب اون شیشه باش اون همونه که دفترچه طلسم های باستانی از توش دزدیده شده! به سلامت پسرم.
و بعد دستی به شونه ایان کشید و اون رو همونطور بهت زده ترک کرد.
۴.۶k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.