پارت22
#پارت22
#افسونگر
اون که هیچی از فارسی حرف زدن های من نمی فهمید با تعجب گفت:
- تو خارجی هستی؟
پرخاش کردم:
- به تو مربوط نیست ...
جا خورد ! بخوره! به جهنم ... مرتکیه عوضی ...اما از رو نرفت، نشست روی صندلی کنار
تختم و گفت:
- من واقعلا شرمنده ام. حس می کنم همه اش تقصیر منه. اگه من زودتر جلوی داداشت رو
گرفته بودم اینطور نمی شد.
تازه متوجه دستش شدم که باندپیچی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما مردا فقط مایه دردسر هستین ... فردریک هم منتظر یه فرصت بود که کینه
اش رو یه جوری خالی کنه. دستتون هم شاهکاره اونه؟
نگاهی به دستش کرد و گفت:
- اینکه یه خراش جزئیه... ولی با این حال این حرفا چیزی از اصل قضیه کم نمی کنه.
درسته که من بهونه داداشت شدم ولی عذاب وجدان بدی دارم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- از کجا فهمیدید داداشمه؟
قبل از اینکه بتونه جواب بده، دکتر وارد اتاق شد و اون دست از ادامه حرف زدن برداشت.
دکتر که هم سن و سال خود مرده بود، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- چطوری دانیل؟ دستت که درد نمی کنه؟
- نه ادی به لطف همکارای تو همه چیز رو به راهه.
- خوب خدا رو شکر. اجازه بده ببینم حال مریضمون چطوره؟
به دنبال این حرف نگاهش به سمت من کشیده شد. دستمو دوباره روی پهلوم گذاشتم و گفتم:
- درد می کرد، ولی بعد از مسکنی که پرستار بهم تزریق کرد بهتر شدم.
- خوبه ... بهترم می شی. هر چند که ...
پسر که حال فهمیدم اسمش دانیله وسط حرف دکتر رفت و گفت:
- ادی ...
دکتر با خونسردی سرمم رو چک کرد و گفت:
#افسونگر
اون که هیچی از فارسی حرف زدن های من نمی فهمید با تعجب گفت:
- تو خارجی هستی؟
پرخاش کردم:
- به تو مربوط نیست ...
جا خورد ! بخوره! به جهنم ... مرتکیه عوضی ...اما از رو نرفت، نشست روی صندلی کنار
تختم و گفت:
- من واقعلا شرمنده ام. حس می کنم همه اش تقصیر منه. اگه من زودتر جلوی داداشت رو
گرفته بودم اینطور نمی شد.
تازه متوجه دستش شدم که باندپیچی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما مردا فقط مایه دردسر هستین ... فردریک هم منتظر یه فرصت بود که کینه
اش رو یه جوری خالی کنه. دستتون هم شاهکاره اونه؟
نگاهی به دستش کرد و گفت:
- اینکه یه خراش جزئیه... ولی با این حال این حرفا چیزی از اصل قضیه کم نمی کنه.
درسته که من بهونه داداشت شدم ولی عذاب وجدان بدی دارم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- از کجا فهمیدید داداشمه؟
قبل از اینکه بتونه جواب بده، دکتر وارد اتاق شد و اون دست از ادامه حرف زدن برداشت.
دکتر که هم سن و سال خود مرده بود، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- چطوری دانیل؟ دستت که درد نمی کنه؟
- نه ادی به لطف همکارای تو همه چیز رو به راهه.
- خوب خدا رو شکر. اجازه بده ببینم حال مریضمون چطوره؟
به دنبال این حرف نگاهش به سمت من کشیده شد. دستمو دوباره روی پهلوم گذاشتم و گفتم:
- درد می کرد، ولی بعد از مسکنی که پرستار بهم تزریق کرد بهتر شدم.
- خوبه ... بهترم می شی. هر چند که ...
پسر که حال فهمیدم اسمش دانیله وسط حرف دکتر رفت و گفت:
- ادی ...
دکتر با خونسردی سرمم رو چک کرد و گفت:
۲.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.