رویایی همانند کابوس پارت 27
.رویایی همانند کابوس🖤🐬
#par27
#nika
شکمم بدجور قارقور میکرد بلند شدم سرم گیج رفت نشستم بعد دوباره بلند شدم با کمک دیوار رفتم سمت در تا خواستم باز کنم در باز شد متین رکسانا رو جلوی در بودن
رکسانا دستش سینی صبونه بود
دستمو از رو دیوار برداشتم تا صاف وایستادم اما نشد خواستم بیوفتم که متین گرفتتم
بهشنگاه کردم
متین= چرا بلند شدی؟"
نیکا=ببخشید
خواستم برم سمت تختم یهو پام از رو زمین بلند شدم دیدم منین بلندم کرده دستمو دور گردنش حلق کردم جدیت تو صورتش هنوز بود منو گذاشت رو تخت سینی صبونه رو گذاشت رو به روم گقت=بخور
رکسانا=نه
متین=چی نه؟
رکسانا=اولین لقمه رو تو باید بزاری تو دهنش تا منم بخورم
متین جدی گفت=رکسانا
رکسانا اما با شونه داد بالا چششو اونور کرد
متین نشست کنارم رو تخت تو چشاش عشق و میدیدم ولی یه نفرت روشو پوشونده بود یهتیکه از نون کنده
رکسانا=مربا الو ام بزار
متین=حساسیت داره
باتعجب بهش نگاه کردم یعتی هنوز یادش بود
رکسانا=ازکجا میدونی
متین به من نگاه کرد بعد به رکسانا یه لبخند زد گفت=خودش گفته بود
رکسانا=کی؟
نیکا=اولین بار که اومدم
متین بهم نگاه کرد یکم عسل خامه گذاشت لای نکن گرفت سمت دهنم ولی داشت یور دیگ رو نگاه میکرد
دهنمو باز کردم لقمه رو گذاشتمدهنم
رکسانا =اه نشد باید بهش نگاه کنی
متین=رکسانا بس کن
رکسانا از الکی خودشو زد به گریه
به نوتلا کنار سینی نگاه کردم اینگار متین فهمیدم یه نیشخند زد نوتلا رو برداشت با قاشق گرفت سمت دهنم با ابرو اشاره کرد بخورم
خندیدم دهنمو باز کردم همشو خوردم
متین انشگت شصتو اورد سمت لبم کنار لبم و پاک کرد چرا این جدیت چهرش از بین نمیبره من که میدونم هنوز دوسم داری
رکسانا=اخجون من میرن به خاتون بگم واسم صبونه اماده کنه
بعد رفت بیرون
متین بلند شد گفت=صبونتو بخور
دستو گرفتم گفتم=چیو قایم میکنی چرا نمیخوای باهامچشم تو چشم شی
متین دستشو کشید کنار با انشگت اشاره به صورت نحدید اور گفت=به تو ربطی نداره
نیکا=چرا عوض شدی؟ تو اینطوری نبودی
متین= رفتن اینکارو کرد سر من هر چی اومد حقمه رفتنت ازم یه ادم بی قلب روح ساخته اینکه الاناینجاست کل زندگیشو باخت
بعد چونم بین انشگت فشار داد گفت= ازم فاصله بگیر نمیخوام یاد گذشته بیوفتم هم از تو هماز گذشتم متنفرم فعمیدی؟
اشک تو چشام جمع شد گفت=الانتنها رابطه بینما ارباب کنیزیه
بعد رفت بیرون در اتاق محکم بست بغض کردم سینی برداشتم پرت کردم سر مت هر چی اومد حقمه متین مقصر نیستم مقصرش منم من از اون یه هیولا ساختم ولی بابام مجبورم کرد نمیخواستم ولش کنم...
#par27
#nika
شکمم بدجور قارقور میکرد بلند شدم سرم گیج رفت نشستم بعد دوباره بلند شدم با کمک دیوار رفتم سمت در تا خواستم باز کنم در باز شد متین رکسانا رو جلوی در بودن
رکسانا دستش سینی صبونه بود
دستمو از رو دیوار برداشتم تا صاف وایستادم اما نشد خواستم بیوفتم که متین گرفتتم
بهشنگاه کردم
متین= چرا بلند شدی؟"
نیکا=ببخشید
خواستم برم سمت تختم یهو پام از رو زمین بلند شدم دیدم منین بلندم کرده دستمو دور گردنش حلق کردم جدیت تو صورتش هنوز بود منو گذاشت رو تخت سینی صبونه رو گذاشت رو به روم گقت=بخور
رکسانا=نه
متین=چی نه؟
رکسانا=اولین لقمه رو تو باید بزاری تو دهنش تا منم بخورم
متین جدی گفت=رکسانا
رکسانا اما با شونه داد بالا چششو اونور کرد
متین نشست کنارم رو تخت تو چشاش عشق و میدیدم ولی یه نفرت روشو پوشونده بود یهتیکه از نون کنده
رکسانا=مربا الو ام بزار
متین=حساسیت داره
باتعجب بهش نگاه کردم یعتی هنوز یادش بود
رکسانا=ازکجا میدونی
متین به من نگاه کرد بعد به رکسانا یه لبخند زد گفت=خودش گفته بود
رکسانا=کی؟
نیکا=اولین بار که اومدم
متین بهم نگاه کرد یکم عسل خامه گذاشت لای نکن گرفت سمت دهنم ولی داشت یور دیگ رو نگاه میکرد
دهنمو باز کردم لقمه رو گذاشتمدهنم
رکسانا =اه نشد باید بهش نگاه کنی
متین=رکسانا بس کن
رکسانا از الکی خودشو زد به گریه
به نوتلا کنار سینی نگاه کردم اینگار متین فهمیدم یه نیشخند زد نوتلا رو برداشت با قاشق گرفت سمت دهنم با ابرو اشاره کرد بخورم
خندیدم دهنمو باز کردم همشو خوردم
متین انشگت شصتو اورد سمت لبم کنار لبم و پاک کرد چرا این جدیت چهرش از بین نمیبره من که میدونم هنوز دوسم داری
رکسانا=اخجون من میرن به خاتون بگم واسم صبونه اماده کنه
بعد رفت بیرون
متین بلند شد گفت=صبونتو بخور
دستو گرفتم گفتم=چیو قایم میکنی چرا نمیخوای باهامچشم تو چشم شی
متین دستشو کشید کنار با انشگت اشاره به صورت نحدید اور گفت=به تو ربطی نداره
نیکا=چرا عوض شدی؟ تو اینطوری نبودی
متین= رفتن اینکارو کرد سر من هر چی اومد حقمه رفتنت ازم یه ادم بی قلب روح ساخته اینکه الاناینجاست کل زندگیشو باخت
بعد چونم بین انشگت فشار داد گفت= ازم فاصله بگیر نمیخوام یاد گذشته بیوفتم هم از تو هماز گذشتم متنفرم فعمیدی؟
اشک تو چشام جمع شد گفت=الانتنها رابطه بینما ارباب کنیزیه
بعد رفت بیرون در اتاق محکم بست بغض کردم سینی برداشتم پرت کردم سر مت هر چی اومد حقمه متین مقصر نیستم مقصرش منم من از اون یه هیولا ساختم ولی بابام مجبورم کرد نمیخواستم ولش کنم...
۱۸.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.