فیک moon river 💙🌧پارت⁵¹
کوک « یئون بارداره...یعنی شما نوه دار میشید و من پدر
ملکه « خدای مننن..خرگوش کوچولوم داره بابا میشه
کوک « یاععععع مادر من بزرگ شدم..همین خرگوش کوچولو یه ارتش ده هزار نفری رو شکست داد
ملکه « برای من همون خرگوش کوچولویی
یئون « بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و داییم رفتم اقامتگاهم و سولی با دیدن من پرید بغلم..
سولی « بانوی مننننننن...هققققققق
یئون « آیی سولی لهم کردی
سولی « بانوی من خوشحالم سالم برگشتید...
یئون « خب خاله سولی نمیخواهی راهنماییم کنی بریم تو؟
سولی « خاله؟
یئون « من باردارم
سولی « وای خدای من امروز چقدر روز خوبیه...بفرمایید تو
فردای آن روز//
یئون « کوک از دیروز مشغول اداره امور کشور بود و منم حق نداشتم از اتاقم برم بیرون و باید استراحت میکردم...ملکه مادر و جاعه ناپدید شده بودن و خبری ازشون نبود....کوک یوجین رو دست وزرای شیلا داد و اونا محاکمه اش میکردن و خودش دنبال جاعه ای بود که همراه عمه اش فرار کرده بود.....لباسم رو عوض کردم و تصمیم گرفتم برم بیرون یه دوری بزنم....اما همین که پام رو گذاشتم بیرون دیدم کوک وارد محوطه شد
کوک « حسابی سرم شلوغ شده بود و از یه طرف دلتنگ یئون بودم...پس تصمیم گرفتم برم یه سری بهش بزنم...اما همین که رسیدم اونجا دیدم شال و کلاه کرده بره بیرون...تمام خدمه رو مرخص کردم و یئون بردم داخل....مگه نگفتم استراحت کن لجباز
یئون « کوکککک...خب حوصله ام سر میرهههه
کوک « من هنوز به خاطر نافرمانی تنبیه ات نکردم هااا...بدترش نکن
یئون « تنبیه نکردی یا نمیتونی؟
کوک « خیلی خب خودت خواستی...
راوی « یئون رو توی یه حرکت خوابوند روی تخت و خودشم روش خیمه زد....میتونست صدای ضربان قلب گنجشگش رو بشنوه... تند تر از همیشه میزد...
یئون « ک...کوک...ببخشید میشه بیای اینور
کوک « نوچ نمیشه...صدای ضربان قلبش تا اینجا میومد و نمیخواستم زیاد اذیتش کنم...پس پیشونیش رو بوسیدم و اومدم کنار....دختر بد
یئون « نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خطر رفع شد سرم رو روی شونه کوک گذاشتم و عطر مست کننده اش رو وارد ریه هام کردم...
نه ماه بعد //
یئون « رابطه ام با ملکه خیلی خوب شده بود و مثل مادرم مراقبم بود تازه از وقتی فهمیده بود باردارم هر روز به دیدنم میومد...داشتیم با کوک و مادرش ناهار میخوردیم که حس کردم بچه داره لگد میزنه...ناخواسته ناله ای کردم...با اینکه خیلی آروم گفتم اما کوک متوجه شدــ
کوک « حالت خوبه یئون؟
یئون « اره...خوبم...اما همین که حرفم تموم شد حس کردم بچه لج کرده و لگد محکم تری زد...آیی کوک
ملکه « طبیب دربار رو خبر کنید...یئون نکنه زمان زایمانته؟
یئون « نه..آییی
کوک « از وقتی شنیدم بچه دارم شدم براش تیر و کمان اماده کرده بودم تا خودم بهش تیر اندازی یاد بدم
ملکه « خدای مننن..خرگوش کوچولوم داره بابا میشه
کوک « یاععععع مادر من بزرگ شدم..همین خرگوش کوچولو یه ارتش ده هزار نفری رو شکست داد
ملکه « برای من همون خرگوش کوچولویی
یئون « بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و داییم رفتم اقامتگاهم و سولی با دیدن من پرید بغلم..
سولی « بانوی مننننننن...هققققققق
یئون « آیی سولی لهم کردی
سولی « بانوی من خوشحالم سالم برگشتید...
یئون « خب خاله سولی نمیخواهی راهنماییم کنی بریم تو؟
سولی « خاله؟
یئون « من باردارم
سولی « وای خدای من امروز چقدر روز خوبیه...بفرمایید تو
فردای آن روز//
یئون « کوک از دیروز مشغول اداره امور کشور بود و منم حق نداشتم از اتاقم برم بیرون و باید استراحت میکردم...ملکه مادر و جاعه ناپدید شده بودن و خبری ازشون نبود....کوک یوجین رو دست وزرای شیلا داد و اونا محاکمه اش میکردن و خودش دنبال جاعه ای بود که همراه عمه اش فرار کرده بود.....لباسم رو عوض کردم و تصمیم گرفتم برم بیرون یه دوری بزنم....اما همین که پام رو گذاشتم بیرون دیدم کوک وارد محوطه شد
کوک « حسابی سرم شلوغ شده بود و از یه طرف دلتنگ یئون بودم...پس تصمیم گرفتم برم یه سری بهش بزنم...اما همین که رسیدم اونجا دیدم شال و کلاه کرده بره بیرون...تمام خدمه رو مرخص کردم و یئون بردم داخل....مگه نگفتم استراحت کن لجباز
یئون « کوکککک...خب حوصله ام سر میرهههه
کوک « من هنوز به خاطر نافرمانی تنبیه ات نکردم هااا...بدترش نکن
یئون « تنبیه نکردی یا نمیتونی؟
کوک « خیلی خب خودت خواستی...
راوی « یئون رو توی یه حرکت خوابوند روی تخت و خودشم روش خیمه زد....میتونست صدای ضربان قلب گنجشگش رو بشنوه... تند تر از همیشه میزد...
یئون « ک...کوک...ببخشید میشه بیای اینور
کوک « نوچ نمیشه...صدای ضربان قلبش تا اینجا میومد و نمیخواستم زیاد اذیتش کنم...پس پیشونیش رو بوسیدم و اومدم کنار....دختر بد
یئون « نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خطر رفع شد سرم رو روی شونه کوک گذاشتم و عطر مست کننده اش رو وارد ریه هام کردم...
نه ماه بعد //
یئون « رابطه ام با ملکه خیلی خوب شده بود و مثل مادرم مراقبم بود تازه از وقتی فهمیده بود باردارم هر روز به دیدنم میومد...داشتیم با کوک و مادرش ناهار میخوردیم که حس کردم بچه داره لگد میزنه...ناخواسته ناله ای کردم...با اینکه خیلی آروم گفتم اما کوک متوجه شدــ
کوک « حالت خوبه یئون؟
یئون « اره...خوبم...اما همین که حرفم تموم شد حس کردم بچه لج کرده و لگد محکم تری زد...آیی کوک
ملکه « طبیب دربار رو خبر کنید...یئون نکنه زمان زایمانته؟
یئون « نه..آییی
کوک « از وقتی شنیدم بچه دارم شدم براش تیر و کمان اماده کرده بودم تا خودم بهش تیر اندازی یاد بدم
۵۱۵.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.