فیک moon river 🌧💙پارت³⁵
سولی « از بچگی عین سگ از اسب میترسیدم اما امروز به لطف بانوی جکی جانم سوار اسب شدم و عین امامزاده بهش چسبیدم و قربون صدقه اش رفتم تا جفتک نندازه..برعکس من ملکه غرق فکر بود و خیلی مسلط اسبش رو هدایت میکرد.. نزدیک اقامتگاه وزیر سو که شدیم بانو دستش رو به نشونه توفق اورد بالا و پیاده شدیم...
سولی « بانوی من اتفاقی اوفتاده؟
یئون « ظاهرا مهمون داریم...اطراف عمارت سو پر از محافظه شیلاییه و این یعنی ممکن امپراطور شیلا اینجا باشه...خیلی دلم میخواد بدونم چی تو فکرشون میگذره...
سولی « بانو تروخدا بیخیال شید...
یئون « اینقدر ترسو نباش دختر...دست سولی رو گرفتم و کاملا حرفه ای وارد اقامتگاه شدیم...خودمو به سکویی که جاعه و یوجین نشسته بودن رسوندم و به حرفهاشون گوش دادم
یوجین « به نظر من بانوی برازنده ای مثل شما لیاقت ملکه شدن رو بیشتر دارن تا ملکه فعلی
جاعه «( پشت چشمی نازک کرد و گفت « سرورم..این بینش و ذکاوت شما رو نشون میده.
یوجین « نمیخوام زیاد وقتتون رو بگیرم پس میرم سر اصل مطلب...مایلین برای بازپس گیری مقام ملکه.. شیلا به شما کمک کنه؟
یئون « از شدت عصبانیت میتونستم بگم بخار از سرم خارج میشد و برای اینکه کار عجولانه ای نکنم دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم....با حس کردن عطر مست کننده ای پشت سرم و دستی که روی شونه ام نشست برگشتم و با دیدن شخص روبه روم چشمام از تعجب گرد شد و نزدیک بود جیغ بکشم...
کوک « وقتی به اقامتگاه وزیر سو رسیدم برفی اسبی که به یئون هدیه داده بودم رو دیدم...چرا اومدی دیدن جاعه؟؟ میخواستم برم تو که وون جلومو گرفت و به محافظ های شیلایی اشاره کرد...لعنتی...اون اینجا چیکار میکنه؟ اینجا چه خبره؟؟ وارد عمارت شدیم و..آلاچیق بزرگی وسط عمارت بود که از هر طرف وارد عمارت میشدی به خوبی قابل رویت بود و جاعه و یوجین اونجا نشسته بودن...هه میدونستم یه خبراییه..اما یوجین من از تو باهوش ترمـــ...داشتم عمارت رو برانداز میکردم که یهو چشمم به یئون و سولی اوفتاد...هانبوک کرمی پوشیده بود و از شدت عصبانیت قرمز شده بود و این یعنی خبرای خوبی در راه نیست....آروم وون رو فرستادم با سولی برن قایم شن و خودم یواش رفتم پشت سر یئون...وقتی حرفهای یوجین و جاعه رو شنیدم فهمیدم چرا اینقدر عصبانیه...زیر لب به اون دوتا فحش میداد..بزور جلوی خنده امو گرفتم و دستم رو شونه اش گذاشتم...برگشت و با دیدن من چشماش اندازه گردو گرد شد و نزدیک بود جیغ بکشه که دستم رو گذاشتم جلوی دهنش...
کوک « هیسسسسس...نترس منم مگه روح دیدی
یئون « ا..ام...امپراطور شما اینجا چیکار میکنید؟؟ نگاهی به لباس مبدلشون انداختم...حتی الانم جذابن...وای توی این گیر و ویری چرا از این فکرا میکنم...
لباس مبدل کوک و یئون... عمارت سو
سولی « بانوی من اتفاقی اوفتاده؟
یئون « ظاهرا مهمون داریم...اطراف عمارت سو پر از محافظه شیلاییه و این یعنی ممکن امپراطور شیلا اینجا باشه...خیلی دلم میخواد بدونم چی تو فکرشون میگذره...
سولی « بانو تروخدا بیخیال شید...
یئون « اینقدر ترسو نباش دختر...دست سولی رو گرفتم و کاملا حرفه ای وارد اقامتگاه شدیم...خودمو به سکویی که جاعه و یوجین نشسته بودن رسوندم و به حرفهاشون گوش دادم
یوجین « به نظر من بانوی برازنده ای مثل شما لیاقت ملکه شدن رو بیشتر دارن تا ملکه فعلی
جاعه «( پشت چشمی نازک کرد و گفت « سرورم..این بینش و ذکاوت شما رو نشون میده.
یوجین « نمیخوام زیاد وقتتون رو بگیرم پس میرم سر اصل مطلب...مایلین برای بازپس گیری مقام ملکه.. شیلا به شما کمک کنه؟
یئون « از شدت عصبانیت میتونستم بگم بخار از سرم خارج میشد و برای اینکه کار عجولانه ای نکنم دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم....با حس کردن عطر مست کننده ای پشت سرم و دستی که روی شونه ام نشست برگشتم و با دیدن شخص روبه روم چشمام از تعجب گرد شد و نزدیک بود جیغ بکشم...
کوک « وقتی به اقامتگاه وزیر سو رسیدم برفی اسبی که به یئون هدیه داده بودم رو دیدم...چرا اومدی دیدن جاعه؟؟ میخواستم برم تو که وون جلومو گرفت و به محافظ های شیلایی اشاره کرد...لعنتی...اون اینجا چیکار میکنه؟ اینجا چه خبره؟؟ وارد عمارت شدیم و..آلاچیق بزرگی وسط عمارت بود که از هر طرف وارد عمارت میشدی به خوبی قابل رویت بود و جاعه و یوجین اونجا نشسته بودن...هه میدونستم یه خبراییه..اما یوجین من از تو باهوش ترمـــ...داشتم عمارت رو برانداز میکردم که یهو چشمم به یئون و سولی اوفتاد...هانبوک کرمی پوشیده بود و از شدت عصبانیت قرمز شده بود و این یعنی خبرای خوبی در راه نیست....آروم وون رو فرستادم با سولی برن قایم شن و خودم یواش رفتم پشت سر یئون...وقتی حرفهای یوجین و جاعه رو شنیدم فهمیدم چرا اینقدر عصبانیه...زیر لب به اون دوتا فحش میداد..بزور جلوی خنده امو گرفتم و دستم رو شونه اش گذاشتم...برگشت و با دیدن من چشماش اندازه گردو گرد شد و نزدیک بود جیغ بکشه که دستم رو گذاشتم جلوی دهنش...
کوک « هیسسسسس...نترس منم مگه روح دیدی
یئون « ا..ام...امپراطور شما اینجا چیکار میکنید؟؟ نگاهی به لباس مبدلشون انداختم...حتی الانم جذابن...وای توی این گیر و ویری چرا از این فکرا میکنم...
لباس مبدل کوک و یئون... عمارت سو
۷۴.۶k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.