فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۸
…
عصبی روی پارکت چوبی راه میرفت و ناخن میخورد...
دیگه کم کم سره خودش هم داشت گیج میرفت که نفس عمیقی کشید و به بالا خیره شد...دستی توی موهای بورِش کشید و دوباره برگشت که راه بره که قامت ا.ت و تهیونگ توی در ظاهر شد...ا.ت شرمگین سرش رو پایین انداخته بود...تهیونگ هم که انگار خونسرد های دو عالم!
بدون فکر حمله کرد سمت ا.ت و پرید بغلش!...
نفسش رو آه مانند و با تأسف تکون داد:
میون: آخ ا.ت...
بیشتر تنش رو به خودش فشرد فکر میکرد الان مرگ میاد و دوباره ا.ت رو میبلعه!...
لحظه ای تصویر اون جسد از ذهنش بیرون نمیرفت!...
اما یه لحظه خوشحالی و شگفتی جاش رو با عصبانیت و حرص عوض کرد طوری که بی ملاحظه دستش رو به تخت سینه ی دخترک کوبید و داد کشید:
میون: تو چجوری تونستی به من نگی؟... چجوری تونستی؟
با همون حالت خنثی پچ زد:
ا.ت: آروم باش.
ولی آروم نشد!...و بیشتر داد زد:
میون: تو آدم نیستی،نه؟...تو انصاف نداری؟؟!
یک گام به عقب رفت و گفت:
ا.ت: اسمم رومه؛شَیاّدم!
بیشتر به تخت سینه اش کوبید:
میون: بیشعوری!...بیشعوررر!!
دوباره فریاد کشید:
میون: یه درصدم به ما فکر نکردی؟!...هان؟؟!...فکر نکردی ما فقط تورو داشتیم؟...فکر نکردی چه حالی میشیم بدون تو؟؟...
سرش پایین بود هیچی نگفت که میون فکش رو گرفت و آورد بالا:
میون: جواب منو بده!
ا.ت: چرا کردم!...
بیشتر فریاد زد:
میون: دروغ نگو!...
ا.ت:(دروغ)...آخرین چیزیه که ممکنه تو از زبونم بشنوی!
صداش دوباره بالا رفت و انگشتش رو سمتش گرفت:
میون: واسه ی این کارت هیچ توجیهی...هیچ توجیهی ازت قبول نمیکنم!
لبخندش حزن آلود بود:
ا.ت: میکنی،خوبم قبول میکنی.
تا اومد جواب بده که جونگ کوک دست میون رو گرفت و سمت مبل کشید و دره گوشش گفت:
کوک: نظرت چیه یکم آروم باشی؟...صدات گرفت!...
میون دیگه هیچی نگفت و با چشمای اشک آلود روی مبل نشست...سرش رو خم کرد و توی موهاش فرو برد...
…
تهیونگ لیوان آب رو سر کشید...و خونسرد لب زد:
تهیونگ: خب میشنویم!...
ا.ت: چیو؟!
تهیونگ: ماجرا هارو...تعریف کن!
ا.ت: خب چیو تعریف کنم؟
تیان عصبانی بلند شد و سرش داد کشید:
تیان: دِ یعنی چی، چیو تعریف کنم؟!...اینکه چطور مرگت رو جعل کردی از کجا اینارو فهمیدی رو تعریف کن!...
بهش برخورده بود!...شیطونِ میگفت یه چیزی بگه که دوتا برادر به جون هم بیوفتن ولی...حیف صد حیف که الان هردو داغ دارن!
ا.ت: من چیزی برای توضیح دادن ندارم!...
ایندفعه میشا یکه ای خورد و مثل اینکه ا.ت ضامن آخر رو برای منفجر شدنش کشید!...
میشا: ا.ت کاری نکن تمام حرص این چند ماه رو همینجا روت خالی کنم!...حرف بزن!...
تخس و لجباز گفت:
ا.ت: منم گفتم نه حرفی برای زدن دارم، نه چیزی برای توضیح دادن
ایندفعه تهیونگ فریادی کشید که دخترک از ترس قالب تهی رفت
تهیونگ: مگه اومدن خواستگاریت که داری ناز میکنی؟! یالا حرف بزن!
عصبی روی پارکت چوبی راه میرفت و ناخن میخورد...
دیگه کم کم سره خودش هم داشت گیج میرفت که نفس عمیقی کشید و به بالا خیره شد...دستی توی موهای بورِش کشید و دوباره برگشت که راه بره که قامت ا.ت و تهیونگ توی در ظاهر شد...ا.ت شرمگین سرش رو پایین انداخته بود...تهیونگ هم که انگار خونسرد های دو عالم!
بدون فکر حمله کرد سمت ا.ت و پرید بغلش!...
نفسش رو آه مانند و با تأسف تکون داد:
میون: آخ ا.ت...
بیشتر تنش رو به خودش فشرد فکر میکرد الان مرگ میاد و دوباره ا.ت رو میبلعه!...
لحظه ای تصویر اون جسد از ذهنش بیرون نمیرفت!...
اما یه لحظه خوشحالی و شگفتی جاش رو با عصبانیت و حرص عوض کرد طوری که بی ملاحظه دستش رو به تخت سینه ی دخترک کوبید و داد کشید:
میون: تو چجوری تونستی به من نگی؟... چجوری تونستی؟
با همون حالت خنثی پچ زد:
ا.ت: آروم باش.
ولی آروم نشد!...و بیشتر داد زد:
میون: تو آدم نیستی،نه؟...تو انصاف نداری؟؟!
یک گام به عقب رفت و گفت:
ا.ت: اسمم رومه؛شَیاّدم!
بیشتر به تخت سینه اش کوبید:
میون: بیشعوری!...بیشعوررر!!
دوباره فریاد کشید:
میون: یه درصدم به ما فکر نکردی؟!...هان؟؟!...فکر نکردی ما فقط تورو داشتیم؟...فکر نکردی چه حالی میشیم بدون تو؟؟...
سرش پایین بود هیچی نگفت که میون فکش رو گرفت و آورد بالا:
میون: جواب منو بده!
ا.ت: چرا کردم!...
بیشتر فریاد زد:
میون: دروغ نگو!...
ا.ت:(دروغ)...آخرین چیزیه که ممکنه تو از زبونم بشنوی!
صداش دوباره بالا رفت و انگشتش رو سمتش گرفت:
میون: واسه ی این کارت هیچ توجیهی...هیچ توجیهی ازت قبول نمیکنم!
لبخندش حزن آلود بود:
ا.ت: میکنی،خوبم قبول میکنی.
تا اومد جواب بده که جونگ کوک دست میون رو گرفت و سمت مبل کشید و دره گوشش گفت:
کوک: نظرت چیه یکم آروم باشی؟...صدات گرفت!...
میون دیگه هیچی نگفت و با چشمای اشک آلود روی مبل نشست...سرش رو خم کرد و توی موهاش فرو برد...
…
تهیونگ لیوان آب رو سر کشید...و خونسرد لب زد:
تهیونگ: خب میشنویم!...
ا.ت: چیو؟!
تهیونگ: ماجرا هارو...تعریف کن!
ا.ت: خب چیو تعریف کنم؟
تیان عصبانی بلند شد و سرش داد کشید:
تیان: دِ یعنی چی، چیو تعریف کنم؟!...اینکه چطور مرگت رو جعل کردی از کجا اینارو فهمیدی رو تعریف کن!...
بهش برخورده بود!...شیطونِ میگفت یه چیزی بگه که دوتا برادر به جون هم بیوفتن ولی...حیف صد حیف که الان هردو داغ دارن!
ا.ت: من چیزی برای توضیح دادن ندارم!...
ایندفعه میشا یکه ای خورد و مثل اینکه ا.ت ضامن آخر رو برای منفجر شدنش کشید!...
میشا: ا.ت کاری نکن تمام حرص این چند ماه رو همینجا روت خالی کنم!...حرف بزن!...
تخس و لجباز گفت:
ا.ت: منم گفتم نه حرفی برای زدن دارم، نه چیزی برای توضیح دادن
ایندفعه تهیونگ فریادی کشید که دخترک از ترس قالب تهی رفت
تهیونگ: مگه اومدن خواستگاریت که داری ناز میکنی؟! یالا حرف بزن!
۵.۰k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.