بیبی نیمه خون آشام من .پارت ۸
بیبی نیمه خون آشام من .پارت ۸
خب من این هفته همش امتحان داشتم هفته بعد هم همینه واسه همین ممکنه دیر پارت بدم
× دارای هنتای × بچه مچه نیاد گزارش بده ×
چویا : چییییییییی
دازای : همینی که گفتم
چویا : مگه علاف گیر آوردی
دازای به چویا نزدیک شد چونش رو بالا گرفت و گفت : آره، از این به بعد مال خودمی تا تکلیفت روشن شه
چویا دست دازای رو پست زد
دازای : هوی هوی ببین اگر به ابتکارات ادامه بدی زنده نمیمونیا، حالا خود دانی و الانم من حوس خونتو کردم پس مثل یه پسر خوب همین جا بمون تا خونتو بمکم
چویا ^ چییییییی خونمو ^
چویا : بهم دست نزن
دازای با پوزخند گفت : دیگه دیرهههه
☆ همون موقع دازای افتاد به جون چویا و لباسش رو کنار زد بعد دندوناشو کنار زد و با یک حرکت شونه چویا رو گاز گرفت همون موقع جیغ چویا رفت بالا
چویا : آیییییی
دازای : .......... ( می مکید و می مکید )
☆ دازای همون جوری به کارش ادامه میداد که چویا بیهوش شد ، دازای سرش رو بالا آورد و گفت : اه چقدر تو سوسولی بچه
☆ چویا رو بلند کرد گذاشتش روی تخت و پتو رو روش کشید و از اتاق بیرون رفت
[ از آن طرف داستان] یک فلش بک کوچولو به موقعی که اتسوشی و اکوتاگاوا از اتاق اومدن بیرون ]
اتسوشی در اتاق و بست و گفت : آفرین اکو اکو بیا بریم به طرف میز غذا ، بعدا بهت قوانینو میگم
* چند دقیقه بعد میز غذا *
اتسوشی : سلامممم چوی ، سالااامممم دای
دای : سلام اتسو
چوی : سلام
دای : اون کیه
اتسو : اوخ معرفی میکنم...........
★ ادامه دارد ★
________________________________
هر کی گزارش بده خره 🤡
خب من این هفته همش امتحان داشتم هفته بعد هم همینه واسه همین ممکنه دیر پارت بدم
× دارای هنتای × بچه مچه نیاد گزارش بده ×
چویا : چییییییییی
دازای : همینی که گفتم
چویا : مگه علاف گیر آوردی
دازای به چویا نزدیک شد چونش رو بالا گرفت و گفت : آره، از این به بعد مال خودمی تا تکلیفت روشن شه
چویا دست دازای رو پست زد
دازای : هوی هوی ببین اگر به ابتکارات ادامه بدی زنده نمیمونیا، حالا خود دانی و الانم من حوس خونتو کردم پس مثل یه پسر خوب همین جا بمون تا خونتو بمکم
چویا ^ چییییییی خونمو ^
چویا : بهم دست نزن
دازای با پوزخند گفت : دیگه دیرهههه
☆ همون موقع دازای افتاد به جون چویا و لباسش رو کنار زد بعد دندوناشو کنار زد و با یک حرکت شونه چویا رو گاز گرفت همون موقع جیغ چویا رفت بالا
چویا : آیییییی
دازای : .......... ( می مکید و می مکید )
☆ دازای همون جوری به کارش ادامه میداد که چویا بیهوش شد ، دازای سرش رو بالا آورد و گفت : اه چقدر تو سوسولی بچه
☆ چویا رو بلند کرد گذاشتش روی تخت و پتو رو روش کشید و از اتاق بیرون رفت
[ از آن طرف داستان] یک فلش بک کوچولو به موقعی که اتسوشی و اکوتاگاوا از اتاق اومدن بیرون ]
اتسوشی در اتاق و بست و گفت : آفرین اکو اکو بیا بریم به طرف میز غذا ، بعدا بهت قوانینو میگم
* چند دقیقه بعد میز غذا *
اتسوشی : سلامممم چوی ، سالااامممم دای
دای : سلام اتسو
چوی : سلام
دای : اون کیه
اتسو : اوخ معرفی میکنم...........
★ ادامه دارد ★
________________________________
هر کی گزارش بده خره 🤡
۶.۵k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.