عشق من... فیک جونگکوک
پارت:3
راست میگفت بابامون بخاطر منافع خودش حتی مامانمون هم ب کشتن داد ما که دیگه براش چیزی نبودیم اگ از رابطه منو کوک با خبر میشد حتما می گفت منو بکشن و بندازن ی گوشه بعدشم ی طوری وانمود می کرد انگار از هیچی خبر نداره
-حواسم هست تو بپا خودت لو نری با میچا جونت
ب.ات:میچا جونی ک داری میگی خواهر همون عشق قشنگته
خندیدم و گفتم
-بابا داره میگه دور و برشون نباشین نمیدونه ما عاشق همون دوتا بچه ی دشمنش شدیم
اونم خندید و ادامه داد
ب.ات:فک کن بابا بفهمه سکته میکنه(خنده
زدم ب بازوش
-بس کن سئوجون(خنده
داشتیم میخندیدیم ک با چیزی ک ذهنمو درگیر کرد خندم مهو شد
-داداشی
ب.ات:بله
-اخرش چی میشه
ب.ات:اخر چی
-رابطه های ما اخرشون چی میشه
نفس عمیقی کشید
ب.ات:نمیدونم
من میترسیدم از دست دادن کوک برام همون مرگ بود اون تنها نقطه ی روشن توی زندگیم بود اگه اونم میرفت من تنها چیکار میکردم
البته وضعیت داداشم با میچا هم زیاد فرقی با ما نداشت
توی فکر بودم که داداشم گفت
ب.ات:خب استراحت کن منم برم خوب بخوابی فسقلی
بالشت رو برداشتم و سمت پرت کردم ک سریع در رفت
زیر لب با خنده گفتم
-چقدر تو بیشعوری اخه
دراز کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم
با صدای خدمتکارمون بیدار شدم
-چی شده
•خانم اقا گفتن بیایید صبحانه بخورید
-باشه ممنون تو برو
بعد از رفتنش دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم رفتم دستشوییی و کارای لازم و انجام دادم در اومدم و
اماده شدم و رفتم پایین
-صبح بخیر
پ.ات:صبح بخیر
ب.ات:صبح بخیر خابالو
لبخندی زدم و رفتم نشستم سر میز
بعد از خودن صبحونه پدرم گفت
پ.ات:امروز بیا شرکت
-چرا
پ.ات:مگه تو بچه من نیستی چرا ی جای کار رو نمیگیری دستت
-من همون اولم گفتم من پامو توی اون کارای کوفتیتوم نمیزارم
پ.ات:تو خیلی پرو شدی جلوت پدرت وایساده من تورو بزرگ کردم هر چیزی ک من میگم رو باید انجام بدی
دیگه طاقتم نداشتم
-خب بزرگ نمیکردی میزاشتی منم مث مامان بمیرم
باورم نمیشد اون الان ب من سیلی زد بغض کرده بودم اما نگهش داشتم سرم رو بالا اوردم و گفتم
-ازت متنفرم
و قدم برداشتم به سمت در ....ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
راست میگفت بابامون بخاطر منافع خودش حتی مامانمون هم ب کشتن داد ما که دیگه براش چیزی نبودیم اگ از رابطه منو کوک با خبر میشد حتما می گفت منو بکشن و بندازن ی گوشه بعدشم ی طوری وانمود می کرد انگار از هیچی خبر نداره
-حواسم هست تو بپا خودت لو نری با میچا جونت
ب.ات:میچا جونی ک داری میگی خواهر همون عشق قشنگته
خندیدم و گفتم
-بابا داره میگه دور و برشون نباشین نمیدونه ما عاشق همون دوتا بچه ی دشمنش شدیم
اونم خندید و ادامه داد
ب.ات:فک کن بابا بفهمه سکته میکنه(خنده
زدم ب بازوش
-بس کن سئوجون(خنده
داشتیم میخندیدیم ک با چیزی ک ذهنمو درگیر کرد خندم مهو شد
-داداشی
ب.ات:بله
-اخرش چی میشه
ب.ات:اخر چی
-رابطه های ما اخرشون چی میشه
نفس عمیقی کشید
ب.ات:نمیدونم
من میترسیدم از دست دادن کوک برام همون مرگ بود اون تنها نقطه ی روشن توی زندگیم بود اگه اونم میرفت من تنها چیکار میکردم
البته وضعیت داداشم با میچا هم زیاد فرقی با ما نداشت
توی فکر بودم که داداشم گفت
ب.ات:خب استراحت کن منم برم خوب بخوابی فسقلی
بالشت رو برداشتم و سمت پرت کردم ک سریع در رفت
زیر لب با خنده گفتم
-چقدر تو بیشعوری اخه
دراز کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم
با صدای خدمتکارمون بیدار شدم
-چی شده
•خانم اقا گفتن بیایید صبحانه بخورید
-باشه ممنون تو برو
بعد از رفتنش دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم رفتم دستشوییی و کارای لازم و انجام دادم در اومدم و
اماده شدم و رفتم پایین
-صبح بخیر
پ.ات:صبح بخیر
ب.ات:صبح بخیر خابالو
لبخندی زدم و رفتم نشستم سر میز
بعد از خودن صبحونه پدرم گفت
پ.ات:امروز بیا شرکت
-چرا
پ.ات:مگه تو بچه من نیستی چرا ی جای کار رو نمیگیری دستت
-من همون اولم گفتم من پامو توی اون کارای کوفتیتوم نمیزارم
پ.ات:تو خیلی پرو شدی جلوت پدرت وایساده من تورو بزرگ کردم هر چیزی ک من میگم رو باید انجام بدی
دیگه طاقتم نداشتم
-خب بزرگ نمیکردی میزاشتی منم مث مامان بمیرم
باورم نمیشد اون الان ب من سیلی زد بغض کرده بودم اما نگهش داشتم سرم رو بالا اوردم و گفتم
-ازت متنفرم
و قدم برداشتم به سمت در ....ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
۵۲.۰k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.