اولین حس...پارت بیست و هفت
بعد از چند دقیقه الیزا نفسش رو با این هوا پر کرد و بیرون داد و با لبخند حرف زد:
ا:وقتی از اینجا مرخص بشم،هر روز این ساعت میرم بیرون.
ج:تصمیم خوبیه.
ا:میشه اینجا ناهار بخورم؟
ج:بذار برم ببینم میتونم راضیشون کنم یا نه.
جیمین بعد از نیم ساعت برگشت:
ا:چیشد؟اجازه دادن؟
ج:اره.
ا:واقعا؟(با خنده)چجوری؟
ج:بهشون گفتم این بیمار از بخش روانیه اگه به حرفش گوش ندیم معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاره.
الیزا خنده اش رو جمع کرد و به سمت درخت ها خیره شد، در مقابل صدای قهقه جیمین فضا رو پر کرده بود.
ناهار رو جیمین و الیزا توی حیاط بیمارستان خوردن،بعد از اینکه چند دقیقه دیگه رو اونجا مونده بودن که دختر بچه تقریبا پنج ساله با موهای کوتاه که خرگوشی بسته شده بود و داشت میدویید به سمتشون نزدیک شد:
دختر:سلام
جیمین:سلام عزیزم چه دختر قشنگی!
الیزا:سلام
جبمین:اسمت چیه؟
دختر:اسمم هاناست
جیمین:تو بیمارستان چیکار میکنی هانا؟
هانا:اومدیم ملاقات مامان بزرگم.
جیمین:خب پس نکنه گم شدی؟
دختر:هیششش بلند حرف نزنین،مامانم دنبالمه.
جیمین:چرا دنبالته؟کار بدی کردی؟(با لحن اروم)
دختر:نه باید قایم شم،داریم بازی میکنیم.
جیمین در حال حرف زدن بود که از پشت سر هانا، خانومی دوان دوان سمتش اومد:
خانوم:مگه نگفتم جاهای دور نرو....اما به هر حال باختی من پیدات کردم.عذر میخوام اگه هانا اذیتتون کرد.هانا بیا بریم پیش مامان بزرگ.
مادرش دست هانا رو گرفت و از اونجا دور شد،هانا در حال رفتن به جیمین دست تکون داد و جیمین هم به سمتش دست تکون داد:
الیزا:انگار بچه هارو دوست داری.
جیمین: راستش اره،به نظر تو شیرین نیستند؟
الیزا با نگاه همیشگیش به جیمین گفت:
الیزا:چرا معلومه.
جیمین خندید و میدونست نظر الیزا این نیست.صدای بلندگو توی حیاط میپیچید،اسم الیزا رو صدا میکردند.
جیمین:اسمتو صدا میزنن فکر میکنم مرخص میشی.
الیزا:من میرم تو.
غروب شده بود، جیمین بعد از کارای ترخیص،لباس های الیزا رو تحویل گرفت و به اتاقش رفت،الیزا روی تخت نشسته بود:
ا:تموم شد؟
ج:اره کارهاشو کردم لباساتو بپوش بریم.
ا:ممنون.
ج:پشت در وامیستم کمک خواستی صدام کن.
ا:نه ممنون خودم میتونم.
الیزا؛
لباس هام رو گرفتم،میونستم قراره با یه دست پوشیدن کار سختی باشه،بالاخره لباس هام رو پوشیدم و سخت ترین بخش ماجرا دکمه های لباسم بود که هیچ جوره نمیشد با یه دست بستشون،بیخیال شدم و باز گذاشتمشون و از اتاق بیرون رفتم.
جیمین؛در رو بستم و منتظر شدم برگه های دکتر و ترخیص دستم بود بعد از چند دقیقه
در باز شد الیزا اومد بیرون:
جیمین:میتونی اینارو نگه داری؟
الیزا:اره...
ا:وقتی از اینجا مرخص بشم،هر روز این ساعت میرم بیرون.
ج:تصمیم خوبیه.
ا:میشه اینجا ناهار بخورم؟
ج:بذار برم ببینم میتونم راضیشون کنم یا نه.
جیمین بعد از نیم ساعت برگشت:
ا:چیشد؟اجازه دادن؟
ج:اره.
ا:واقعا؟(با خنده)چجوری؟
ج:بهشون گفتم این بیمار از بخش روانیه اگه به حرفش گوش ندیم معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاره.
الیزا خنده اش رو جمع کرد و به سمت درخت ها خیره شد، در مقابل صدای قهقه جیمین فضا رو پر کرده بود.
ناهار رو جیمین و الیزا توی حیاط بیمارستان خوردن،بعد از اینکه چند دقیقه دیگه رو اونجا مونده بودن که دختر بچه تقریبا پنج ساله با موهای کوتاه که خرگوشی بسته شده بود و داشت میدویید به سمتشون نزدیک شد:
دختر:سلام
جیمین:سلام عزیزم چه دختر قشنگی!
الیزا:سلام
جبمین:اسمت چیه؟
دختر:اسمم هاناست
جیمین:تو بیمارستان چیکار میکنی هانا؟
هانا:اومدیم ملاقات مامان بزرگم.
جیمین:خب پس نکنه گم شدی؟
دختر:هیششش بلند حرف نزنین،مامانم دنبالمه.
جیمین:چرا دنبالته؟کار بدی کردی؟(با لحن اروم)
دختر:نه باید قایم شم،داریم بازی میکنیم.
جیمین در حال حرف زدن بود که از پشت سر هانا، خانومی دوان دوان سمتش اومد:
خانوم:مگه نگفتم جاهای دور نرو....اما به هر حال باختی من پیدات کردم.عذر میخوام اگه هانا اذیتتون کرد.هانا بیا بریم پیش مامان بزرگ.
مادرش دست هانا رو گرفت و از اونجا دور شد،هانا در حال رفتن به جیمین دست تکون داد و جیمین هم به سمتش دست تکون داد:
الیزا:انگار بچه هارو دوست داری.
جیمین: راستش اره،به نظر تو شیرین نیستند؟
الیزا با نگاه همیشگیش به جیمین گفت:
الیزا:چرا معلومه.
جیمین خندید و میدونست نظر الیزا این نیست.صدای بلندگو توی حیاط میپیچید،اسم الیزا رو صدا میکردند.
جیمین:اسمتو صدا میزنن فکر میکنم مرخص میشی.
الیزا:من میرم تو.
غروب شده بود، جیمین بعد از کارای ترخیص،لباس های الیزا رو تحویل گرفت و به اتاقش رفت،الیزا روی تخت نشسته بود:
ا:تموم شد؟
ج:اره کارهاشو کردم لباساتو بپوش بریم.
ا:ممنون.
ج:پشت در وامیستم کمک خواستی صدام کن.
ا:نه ممنون خودم میتونم.
الیزا؛
لباس هام رو گرفتم،میونستم قراره با یه دست پوشیدن کار سختی باشه،بالاخره لباس هام رو پوشیدم و سخت ترین بخش ماجرا دکمه های لباسم بود که هیچ جوره نمیشد با یه دست بستشون،بیخیال شدم و باز گذاشتمشون و از اتاق بیرون رفتم.
جیمین؛در رو بستم و منتظر شدم برگه های دکتر و ترخیص دستم بود بعد از چند دقیقه
در باز شد الیزا اومد بیرون:
جیمین:میتونی اینارو نگه داری؟
الیزا:اره...
۳.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.