راکون کچولو مو صورتی p77
و کلاس هم تقریبا خالی بود فقط چندتا دانش آموز احمق اونجا بودن که یکیشون ریش مصنوعی گذاشته بود و داشت اون یکی رو مسخره میکرد خودمو درگیرش نمیکنم فقط درسمو میخونم و بعد از اینکه تموم شد آروم و بی سر و صدا پیش داداش و بابام زندگی میکنم.
حداقل میخواستم اینطور باشه...
زنگ دوم اون دوتایی که داشتن دعوا میکردن هردوشون ناپدید شدن برام مهم نبود تا اینکه صدای بلندی مثل شلیک گلوله شنیدم دانش آموزانی دیگه هم متوجه شدن اما تظاهر کردن که هیچ اتفاقی نیفتاده
اما بعد از اون زنگ بعد یکبار دیگه هم اون صدای بلند رو شنیدم بازم کسی اهمیت نداد چرا همه تظاهر میکنن که چیزی نشنیدن؟
کمی بعد همون کسی که ریش مصنوعی گذاشته بود برگشت اما کسی که داشت مسخره اش میکرد همراهش نبود
وقتی که دیگه چیزی نمونده بود تا زنگ بخوره برای بار سوم اون صدا رو شنیدم با این حال باز هم کسی اهمیتی نداد کمتر از یک دقیقه بعد همون کسی که اول صبحی داشتن مسخره اش میکردن با سرووضع آشفته نفس نفس زنان وارد کلاس شد و چیزایی میگفت که نمیفهمیدم شون اما مطمعنم که اینو شنیدم پرستار مرده
منظورش چی بود؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟چرا؟فکر میکردم اگه یه مدت ترک تحصیل کنم میتونم نجاتشون بدم پس چرا؟ چرا بازم این اتفاق افتاد؟ نه ممکنه حالش خوب باشه توی این مدرسه فقط یه پرستار نیست نگاهی به صورت دختره انداختم؛ ترسیده بود میلرزید و صورتش خونی بود. خون؟ روی صورتش خون بود نه فقط صورتش نبود روی لباس هایش هم پر خون بود اون بابا رو کشته بود؟
سرم رو بین دستام گرفتم
نه نه پرستار های دیگه ای هم توی این مدرسه هستن فقط پدر من نبوده پدرم باید حاش خوب باشه درسته
«پرستاری که ازش صحبت میکنه پدرته»
سرم رو بالا بردم و به جایی که صدا ازش اومده بود نگاه کردم هیکاری بود که روی کتاب هام نشسته بود و داشت با مهربانی و اندوه خاصی به من نگاه میکرد
هیکاری:«کسی صدامون رو نمیتونه بشنوه راحت باش»
من:«منظورت چیه که اون پرستار پدر من بوده؟»
هیکاری:«پرستاری که مرده پدرت بوده»
من:«این درست نیست اصلا تو از کجا میدونی؟»
هیکاری:«من خیلی چیزا رو میدونم بیشتر از اینکه حتی فکرش رو بکنی میتونم بفهمم هر کسی چه گذشته ای داشته داره به چی فکر میکنه چه کسایی رو دوست داره و از چه کسایی بدش میاد قدرت ها و مهارت های خاصی دارم که ممکنه فقط چند نفر توی کل دنیا داشته باشن تو باید حرفم رو باور کنی»
من:«نمیخوام باورش کنم چرا مرده؟چرا چه بلایی سرش اومده؟»
هیکاری:«اون نمرده کشته شده»
من:«چی؟ چرا؟»
هیکاری:«جونش رو برای نجات یکنفر فدا کرد»
من:«برای کی؟»
هیکاری:«این دفعه برای تو نبوده»
من:«پس برای کی بوده؟»
هیکاری:«نمیتونم بگم ولی میتونی زندگیشو بهش برگردونی»
حداقل میخواستم اینطور باشه...
زنگ دوم اون دوتایی که داشتن دعوا میکردن هردوشون ناپدید شدن برام مهم نبود تا اینکه صدای بلندی مثل شلیک گلوله شنیدم دانش آموزانی دیگه هم متوجه شدن اما تظاهر کردن که هیچ اتفاقی نیفتاده
اما بعد از اون زنگ بعد یکبار دیگه هم اون صدای بلند رو شنیدم بازم کسی اهمیت نداد چرا همه تظاهر میکنن که چیزی نشنیدن؟
کمی بعد همون کسی که ریش مصنوعی گذاشته بود برگشت اما کسی که داشت مسخره اش میکرد همراهش نبود
وقتی که دیگه چیزی نمونده بود تا زنگ بخوره برای بار سوم اون صدا رو شنیدم با این حال باز هم کسی اهمیتی نداد کمتر از یک دقیقه بعد همون کسی که اول صبحی داشتن مسخره اش میکردن با سرووضع آشفته نفس نفس زنان وارد کلاس شد و چیزایی میگفت که نمیفهمیدم شون اما مطمعنم که اینو شنیدم پرستار مرده
منظورش چی بود؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟چرا؟فکر میکردم اگه یه مدت ترک تحصیل کنم میتونم نجاتشون بدم پس چرا؟ چرا بازم این اتفاق افتاد؟ نه ممکنه حالش خوب باشه توی این مدرسه فقط یه پرستار نیست نگاهی به صورت دختره انداختم؛ ترسیده بود میلرزید و صورتش خونی بود. خون؟ روی صورتش خون بود نه فقط صورتش نبود روی لباس هایش هم پر خون بود اون بابا رو کشته بود؟
سرم رو بین دستام گرفتم
نه نه پرستار های دیگه ای هم توی این مدرسه هستن فقط پدر من نبوده پدرم باید حاش خوب باشه درسته
«پرستاری که ازش صحبت میکنه پدرته»
سرم رو بالا بردم و به جایی که صدا ازش اومده بود نگاه کردم هیکاری بود که روی کتاب هام نشسته بود و داشت با مهربانی و اندوه خاصی به من نگاه میکرد
هیکاری:«کسی صدامون رو نمیتونه بشنوه راحت باش»
من:«منظورت چیه که اون پرستار پدر من بوده؟»
هیکاری:«پرستاری که مرده پدرت بوده»
من:«این درست نیست اصلا تو از کجا میدونی؟»
هیکاری:«من خیلی چیزا رو میدونم بیشتر از اینکه حتی فکرش رو بکنی میتونم بفهمم هر کسی چه گذشته ای داشته داره به چی فکر میکنه چه کسایی رو دوست داره و از چه کسایی بدش میاد قدرت ها و مهارت های خاصی دارم که ممکنه فقط چند نفر توی کل دنیا داشته باشن تو باید حرفم رو باور کنی»
من:«نمیخوام باورش کنم چرا مرده؟چرا چه بلایی سرش اومده؟»
هیکاری:«اون نمرده کشته شده»
من:«چی؟ چرا؟»
هیکاری:«جونش رو برای نجات یکنفر فدا کرد»
من:«برای کی؟»
هیکاری:«این دفعه برای تو نبوده»
من:«پس برای کی بوده؟»
هیکاری:«نمیتونم بگم ولی میتونی زندگیشو بهش برگردونی»
۲.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.