p: 16
فیلیکس: پوفف هیونجین بچه بود البته نه خیلی بچه ها،12سالش بود اونموقع بابامون مامان هیونجینو خیلی اذیت میکرده بعضی وقتا تا سرحد مرگ کتکش میزده هیچ علاقه ای به مامان هیونجین نداشته و هیونجینم همیشه شاهده کتک خوردنای مامانش بوده اینا میتونه روح و روان یه بچه کوچیکو درهم میکشنه هیونجینم که دیگه تحمل درد کشیدن مامانشو نداشته یروز که بابا میخواسته مامانشو بزنه نمیزاره و سعی میکنه مانع بشه ولی بابا ه هیونجینو هل میده و سرش میخوره به دیوار اونجا هیونجین خیلی اسیب دید تا چند هفته بیمارستان بود و وقتی که برمیگرده میبینه که مامانش مرده وقتی که میخواسته به دیدن هیونجین توی بیمارستان بره تصادف کرده باباام همون شب مارو برد خونشون خونه ای که قبل اینکه مامان هیونجین بمیره اونا 3تایی داخلش زندگی میکردن واسه یه بچه خیلی سخته که کس دیگه ای جای مامانش بیاد مخصوصا اگه روز مرگ مادرت زن دیگه ای جاش بیاد بابا وقتی تازه با مامان هیونجین ازدواج کرده بودن با مامان منم وارد رابطه میشن و حاصلش ی بچهی نامشروعه عوضی ینی منم
بابا حتی با اینکه زن و بچه داشت خودش ولی بیشتر تایمشو پیش ما بود و فقط خشم عصبانیتشو به اون خونه میبرد هیونجین اوایل حتی ابم نمیخورد با کسی حرف نمیزد و توی اتاقش زندانی کرده بود خودشو ولی بلاخره تونستم باهاش ارتباط بگیرم و باهم صمیمی شدیم خیلی خوب بودیم باهم البته تا چند سال پیش
وقتی اینارو تعریف میکرد بغض کرده بود و این از چشاش مشخص بود غم توی صداش موج میزد
باورم نمیشد هیونجین چ سختی هایی کشیده چقد شکسته اونم از طرف نزدیکترین فرد زندگیش اینا برای بچه زیادیه فکر میکردم خودمم که خیلی زندگیه سختی داشتم ولی اشتباه میکردم دراصل اون هیونجین بود که از گذشتش کلی زخم خورده
اشکایی که از حرفای فیلیکس قطره قطره از چشام پایین میومدن رو کنار زدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم ولی نمیشد با به یاداوردن حرفای فیلیکس حتی بدتر از قبل گریه میکردم
انیتا:اخه چرا یه بچه باید با همچین چیزایی روبه رو بشه چرا باید دقیقا زمانی که به مادرش نیاز داره از دستش بده چرا همش باید شاهد اذیت شدن مادرش اونم توسط باباش بشه(گریه)
فیلیکس اروم توی بغلش گرفتم
فیلیکس: اروم باش دختر نمیخوای که هیونجین بفهمه اونوقت جفتمونو تیکه پاره کنه
پشیمون بودم پشیمون بودم از حرفایی که پشت سرش میزدم پشیمون بودم ازینکه هرروز ارزوی مرگ میکردم براش و ی هیولای ظالم خطابش میکرد اون نه هیولا بود نه ظالم فقط بچه ای بود که هنوز توی اون گذشته ی تاریکش گیر کرده بود و نمیتونست بیرون بیاد
صدای هیونجین باعث شد زود ازهم جدابشیم
بابا حتی با اینکه زن و بچه داشت خودش ولی بیشتر تایمشو پیش ما بود و فقط خشم عصبانیتشو به اون خونه میبرد هیونجین اوایل حتی ابم نمیخورد با کسی حرف نمیزد و توی اتاقش زندانی کرده بود خودشو ولی بلاخره تونستم باهاش ارتباط بگیرم و باهم صمیمی شدیم خیلی خوب بودیم باهم البته تا چند سال پیش
وقتی اینارو تعریف میکرد بغض کرده بود و این از چشاش مشخص بود غم توی صداش موج میزد
باورم نمیشد هیونجین چ سختی هایی کشیده چقد شکسته اونم از طرف نزدیکترین فرد زندگیش اینا برای بچه زیادیه فکر میکردم خودمم که خیلی زندگیه سختی داشتم ولی اشتباه میکردم دراصل اون هیونجین بود که از گذشتش کلی زخم خورده
اشکایی که از حرفای فیلیکس قطره قطره از چشام پایین میومدن رو کنار زدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم ولی نمیشد با به یاداوردن حرفای فیلیکس حتی بدتر از قبل گریه میکردم
انیتا:اخه چرا یه بچه باید با همچین چیزایی روبه رو بشه چرا باید دقیقا زمانی که به مادرش نیاز داره از دستش بده چرا همش باید شاهد اذیت شدن مادرش اونم توسط باباش بشه(گریه)
فیلیکس اروم توی بغلش گرفتم
فیلیکس: اروم باش دختر نمیخوای که هیونجین بفهمه اونوقت جفتمونو تیکه پاره کنه
پشیمون بودم پشیمون بودم از حرفایی که پشت سرش میزدم پشیمون بودم ازینکه هرروز ارزوی مرگ میکردم براش و ی هیولای ظالم خطابش میکرد اون نه هیولا بود نه ظالم فقط بچه ای بود که هنوز توی اون گذشته ی تاریکش گیر کرده بود و نمیتونست بیرون بیاد
صدای هیونجین باعث شد زود ازهم جدابشیم
۵.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.